صـدا

پسر جدی حس میکنم برای یک روز دیگه هم نمیتونم صدایِ نخراشیده‌ی این زن با اون جُملات مسخره‌ و لوسش رو تحمل کنم. یعنی هر لحظه امکان داره چاقو رو بردارم، یا فرو کُنم تو حنجره‌ اون یا فرو کُنم تو گوش‌های خودم. انشالآه این دو ماهَم به خیر بگذره تا دچار جراحت نشدم. به قول مسافر: "خدا (خدا؟) کمکمون کنه..."

پ.ن: چقدر نق میزنم :)))

  • فروغ • 光
  • دوشنبه ۱۰ خرداد ۰۰

ای بابا

آقای محترم. چهار ماه گذشت و من هر بار اون قیافه‌ی لعنتی‌ت رو میبینم از دلتنگی نمیتونم نفس بکشم حتی.

  • فروغ • 光
  • پنجشنبه ۶ خرداد ۰۰

الکی

پُستِ اینستاگرامیِ چسناله‌طورِ بی‌محتوا، چون خیلی ایموشنالم؛

 

"من جایِ تمام کسانی که
دلتنگت نمی‌شوند
من جایِ تمام کسانی که
بی‌تابِ چشم‌هایت نیستند

جای کسانی‌ که خواسته یا ناخواسته

ترکت می‌کنند

دلتنگت می‌شوم...
من جایِ تمامِ کسانی که
گفتند دوستت دارم و تو ماندی
و آن‌ها نماندند
جایِ تمامِ بوسه‌های نیمه‌راه
آغوش‌هایِ جا مانده
جایِ تمامِ -یادم تو را فراموش- ها
من اصلا جای خودِ خدا هم
دلم برایت تنگ شده
بگذار مردم بگویند کفر می‌گوید
گفتم مردم؟
اصلا من را چه به مردم
من را همان خدا که چشمانِ تو را آفرید
تا من دیوانه‌ات شوم
کافیست.
همه چیز زیرِ سرِ همین خداست
که تو را بی‌هیچ دلیلی انقدر
برایِ دلِ من عزیز کرده
که حتی به وقتِ دلگیری
دلتنگت باشم
همین خدایی که
می‌داند تو گذرت هم این حوالی نمی‌خورد
اما باز کلمات را
مجبور به نوشتن برای تو می‌کند
من
جای تمام کسانی که کنارت هستند
جای تمام کسانی که تو را می‌بینند
جای تمام کسانی که در قابِ چشمانت جا دارند
جای تمام کسانی که تو هرروز از حوالیِ‌شان
گذر می‌کنی
دلم برایت تنگ شده..."

.

.

محسن تویِ اون لیریکِ معروفش -که هیچوقت تبدیل به آهنگ نشد- میفرماد:

"ﺑﺒﯿﻦ ﺍﺯ ﻓﺎﺻﻠﻪ‌ی ﺩﻭﺭ ﺗﻮﺭﻭ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﻢ
ﺗﻮﺭﻭ ﺍﺯ ﻋﻤﻖ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ‌..."

و هر بار، با فکر کردن به این جمله، تصویرِ تویی‌که دورترین نزدیکمی میاد جلوی چشمام :)

  • فروغ • 光
  • دوشنبه ۲۷ ارديبهشت ۰۰

یادگاری

به وقتِ ساعتِ سه‌ شبِ چهارم میِ سالِ بیست و یک. چون فعلاً هیچ پلتفرمی ندارم برای نوشتن اینجا میگم. میگم که چقدر دوستت دارم. میگم هنوزم که هنوزه "با فکرت رو لبام یه لبخند میاد". مهم نیست چقدر ازَم بگیرنت. تهِ قلبم تو همچنان جون و دل منی. قول میدم تا وقتی پاهام قدرت دارن بدوئم سمتت. لطفا تا اون موقع همچنان همونجا بمون. باشه؟

  • فروغ • 光
  • سه شنبه ۱۴ ارديبهشت ۰۰

آخرین بار، ناکُجاآبادِ موعود

میخوام اعتراف کُنم با وجودِ حرفهای پستِ قبلی، باز هم بوژویِ آوریل رو کشیدم. نذاشتم تاریکی پیروز شه. به‌قول مامان پا شُدم و یه "تکونی" به خودم دادم. نمیدونم چقدر دیگه میتونم سرپا بمونم ولی خوب... فعلا وایسادم. حداقل فعلا.

 

یه جا یه جُمله‌ی جالبی خوندم. میگفت فرقِ حسادت و غبطه در اینه که، وقتی حسادت میکُنی، دلت میخواد طرفِ مقابلت بیفته زمین... اگه من پیشرفت نکردم، اگه نَدارم، اگه نمیتونم، دیگران هم نباید بتونَن. اگه من پایینم، تو هم باید بیای پایین. غبطه ولی فرق داره. حسرتش بیشتره... غبطه اونه که: تو بالایی؟ تو داری؟ تو خوبی؟ خداروشکر... خوشبحالت. همونجا بمون. کاریت ندارم. فقط کاش منم میتونستم. کاش منم داشتم. کاش جفتمون با هَم بالا بودیم اصلا.

 

بهت غبطه میخورم. حسادت نه‌ها... غبطه! بهترین‌ها رو برات میخوام و خودت میدونی که چقدر دوستت دارم -نه... احتمالا ندونی!- ولی دروغ چرا... بهت غبطه میخورم. از پشتیبان داشتنت. از اینکه دلت به یکی گرم هست. از اینکه یکی حواسش بهت هست. راستش رو بگم؟ خسته شُدم از تنها دویدن. خسته شدم از خودم مراقب خودم بودن.

 

یه بار دیگه هم این جُمله رو گفته بودم. گفته بودم خسته شُدم از خودم مراقبِ خودم بودن و بهم قول دادی به‌جاش تو مراقبم باشی. نشد... نه نه! نمیخوام انگشت اتهام سمتِ کسی بگیرم. باور کن. نمیخوام کسی رو مقصر نشون بدم. خیلی ساده فقط میگم "نشد"... مهم نیست چیشد که نشد. ذاتِ امر مهمه... مهم اینه که "نشد" و من همچنان تنهایی دارم میدوئم. راستش احتمال میدم از این به بعدم تنها بدوئم. چراکه حس میکنم این تَن، این جسم، این روح، این مغز، ارزشِ همراهی نداره. نمیدونم.

 

پی‌نوشت: فصلِ دوم دِ پرامیسد نورلند هم تموم شد و یه‌ دلتنگیِ خاصی نسبت به اِما، ری، نُورمن رو توی قلبم حس میکنم.
پی‌نوشت دو: درباره‌ت ازم میپرسن و من فقط میتونم بگم من حتی "تو رو آرزو هم نکردم... این یعنی نهایت درد!"

  • فروغ • 光
  • شنبه ۲۸ فروردين ۰۰

به مُـرور

یه جُمله روی دیوار چسبونده بودم:
+یه آدم چه‌جوری منزوی میشه؟
- به مرور!

این روزها بیشتر به خودم فکر میکنم. به روندِ رو به افولی که شخصیتم در پیش گرفته. افول؟ واژه‌ی مناسبیه؟ نمیدونم. شاید بهتر باشه بگم روندِ "تغییری" که شخصیتم در پیش گرفته. تغییرات رو میبینم. با گوشت و پوست و خونم احساسش میکنم. اینکه چطور فروغِ منظمی که تک‌تک اهداف و برنامه‌هاش زمان‌بندی داشت، تبدیل شده به آدمی که حتی از یک‌ساعت بعدش هم بی‌خبره. میبینم چطور آدمی‌که روزی میخواست همه‌ی skill {مهارت‌}های زنده و مُرده دنیا رو یاد بگیره، درِ ذهنش رو رو به هر داده‌ای بسته. جالبه نه؟ حتی زبان‌ها هم منو به وجد نمیارن که هیچ! اتفاقا جبهه گرفتم. باورت میشه؟ انگار ذهنم قفل کرده. نمیذاره هیچ اطلاعاتی واردش کنم. انگار دیگه فضایی نداره که چیزی رو در خودش بگنجونه. میترسم!

 

دوست‌داشتنی‌ها یکی یکی دارن مفهومشونو از دست میدن. هر آنچه که روزی قلبم رو پُر از شادی و نور میکرد، داره به آرومی خاموش میشه. راستش رو بگم حتی دیگه حوصله‌ی بولت‌ژورنال رو هم ندارم. حوصله‌ی اسکچ کشیدن، شکسته نوشتن، استیکر چسبوندن و کادربندی. حوصله‌م به track کردنِ میزانِ آب مصرفی‌م نمیکشه. به مشخص کردنِ مود روزانه‌م. به یادداشت کردنِ پولی که خرج میکنم و یادآوریِ روزهای مهم. راستش رو بگم... حوصله‌م به هیچی نمیکشه! میترسم!

 

خوشحالی‌ها یکی پس از دیگری دارن محو میشن. انگار که هیچوقت نبودن. چیزهای کوچیکِ مسرورکننده‌ی زندگیم دارن از دست میرن و من فقط نشستم. نشستم و کاری از دستم بر نمیاد. شایدم بر میاد؟ اما نه... حوصله‌ش رو ندارم. حوصله‌ی پاشدن و جنگیدن و به چالش کشیده شدن رو ندارم. بخوام دقیق‌تر باشم بهتره بگم دلم "هیچکاری نکردن" میخواد. و اینها ناشی از "تنبلی" نیست، خودت میشناسی منو. نه! نمیدونم ناشی از چیه... شایدم میدونما اما نمیخوام قبولش کنم. نمیخوام بپذیرم که پوچی بهم چیره شده. میترسم!

 

شاید یکی از معدود دلخوشی‌های ناچیزم تویی. تویی‌که داری خودتو به هر قیمتی شده ازم میگیری. برایِ همین ازت دلخورم. برایِ همین از هرکسی که نزدیکت میشه بدم میاد. چون تو مایه‌ی حیات منی و این احمق‌های دوروزه -که ارزشت رو نمیدونن- دارن دورتو شلوغ میکنن. از معدود دلخوشی‌هام تویی هستی که داری با سرعتِ سرسام‌آوری ازم دور میشی. من دارم میدوئم... هنوز دارم میدوئم اما سرعتت خیلی زیاده. زیادی داری بالا میری. زیادی دورت شلوغه. دستم بهت نمیرسه. از دور میبینمت که داری تبدیل به یه نقطه میشی. میخوام سریع‌تر بدوئم اما نمیتونم لعنتی... میفهمی؟ همه‌چیزم داره محو میشه... پاهام از نوک انگشت‌ها دارن پودر میشن. از پاشنه دارم تویِ شن فرو میرم... نمیتونم تندتر از این بدوئم و تو هر لحظه کوچیک و کوچیک‌تر میشی. میبینم که این انسانهایِ احمق ازم جلو میزنن... دلم میخواد داد بزنم و بگم دست از سرت بردارن اما شِن همین الانش هم به دَهَنم رسیده. میترسم!

 

یک روز یه متنِ -شاید- بلندبالا برات نوشتم. اینکه تو خونه‌ی منی؛ هرجا باشی منم همون‌جام. اینکه در نهایتِ روزِ پر زرق و برقِ پُر تجملاتِ پُر ادا اطوارِت، شبی هست که فقط من و تو میمونیم؛ شبی که فقط همدیگه رو داریم. نوشتم روزی‌که به خونه برسم، بهت میگم چقدر رنج تحمل کردم. چقدر غُبار خستگی نشسته رو تنم. اما میترسم روزی‌که برسم خونه، تو از خونه رفته باشی. شرمنده‌م که سرعتم کمه... توانِ کافی ندارم. راستش... انگیزه‌ی کافی هم ندارم دیگه. قبلا برات میخوندم "تا اون روز... یکم دیگه، لطفا یکم دیگه اونجا بمون" اما الان... نمیدونم. حس میکنم حتی به زبون آوردنش هم مسخره‌س. میترسم!

 

اوفاتی از روز، وقتی که از پنجره به نورِ کم‌سویِ اونورِ جنگل نگاه میکنم، از خودم میپرسم اگه با همین فرمون، علایقم رو از دست بدم، تا سال‌های آتی چی میخواد ازَم بمونه؟

  • فروغ • 光
  • يكشنبه ۸ فروردين ۰۰

تاریـک

این روزا حس میکُنم از همیشه تاریک‌تر و کم‌فروغ‌ترم؛
مصداقِ لیریکِ ترک Lonely که میفرمود:
too lazy for a suicide
I just watch the days pass
hoping to die~

  • فروغ • 光
  • شنبه ۱۶ اسفند ۹۹

سکـوت

Yeah, I'd rather be a lover than a fighter (fighter)
'Cause all my life, I've been fighting
Never felt a feeling of comfort, oh
And all this time, I've been hiding
And I never had someone to call my own, oh nah
I'm so used to sharing
Love only left me alone

But I'm at one with the silence

 

I found peace in your violence
Can't tell me there's no point in trying
I'm at one, and I've been quiet for too long
I found peace in your violence
Can't tell me there's no point in trying
I'm at one, and I've been silent for too long

 

I've been quiet for too long
I've been quiet for too long
I found peace in your violence
Can't tell me there's no point in trying
I'm at one, and I've been quiet for too long

 

I'm in need of a savior (savior), but I'm not asking for favors
My whole life, I've felt like a burden
I think too much, and I hate it
I'm so used to being in the wrong, I'm tired of caring
Loving never gave me a home, so I'll sit here in the silence

 

I found peace in your violence
Can't tell me there's no point in trying
I'm at one, and I've been quiet for too long
I found peace in your violence
Can't tell me there's no point in trying
I'm at one, and I've been silent for too long

 

I've been quiet for too long
I've been quiet for too long
I found peace in your violence
Can't tell me there's no point in trying
I'm at one, and I've been quiet for too long


Silence (feat. Khalid)

 

  • فروغ • 光
  • شنبه ۲ اسفند ۹۹

متـولد

راستی. من بیست‌ساله شدم! دیگه رسما یه teen نیستم و خودت میدونی که چقدر بزرگسالی میترسونتم! با این وجود خوشحالم.

پ.ن: ندیدنت غمگینم میکنه احمق. تهِ دلم هنوزم دارم با همه توانم میدوئم سمتت. *چشم‌غره*
پ.ن 2: کاش میتونستم خودمو تبدیل به یه مفهومِ انتزاعی بکنم؛ نمیدونم... مثلا یه کامپیوتر یا یه نیرویِ سیالِ در جریان یا یه پرتوی نورِ سخنگویِ هوشمند. نمیدونم... یه چیزی که جسم نداشته باشه. خسته شدم.

  • فروغ • 光
  • چهارشنبه ۲۹ بهمن ۹۹

قرنطینه‌نگاری

چیزی به پایانِ دوره‌ی قرنطینه‌ی 14 روزه‌م نمونده؛ کمتر از 12 ساعت. اوقاتی که تصورش برای خیلیا، ملال‌آور و طاقت‌فرسا بود اما شخصا لذت بردم. سریال دیدم، فیلم دیدم، کره‌ای خوندم، انیمه دیدم، خاطره نوشتم، ویدیو ادیت کردم، تولدم رو از راه دور جشن گرفتم، تلفن حرف زدم، ویدیوکال و وُیس‌کال گرفتم، برای اولین بار برایِ خودم لاک زدم و یاد گرفتم از توالت فرنگی نترسم. از سرما لرزیدم، از گرما عرق کردم، برف اومد، آفتاب شد، باد وزید. از پُشت پنجره برای پگاه دست تکون دادم و فهمیدم کیک برنجی اصلا به خوشمزگیِ ظاهرش نیست. روتینی 14 روزه که چیزی به اتمامش نمونده؛ یه‌سول ساعت 11 زنگ بزنه، بیدارم کنه و بپرسه: "یُل ایسایو؟" و من هرسری بهش اطمینان‌خاطر بدم که تب ندارم. سرمایِ آب شیر روشویی پوستم رو بسوزونه. پرده رو بالا بکشم و به منظره‌ی پر درخت نگاه کنم و یهو یادم بیاد که غذا پُشت در سرد شد. تخم‌مرغ با زرده‌ی کامل و لزج بهم دهن‌کجی کنه و من تلاش کُنم اون بخشِ خامِ شُل و بوی زخمشو با برنجِ چسبونکی بدم پایین. بوی تند کیمچیِ تُرب که هنوزم مشامم بهش عادت نکرده بپیچه تو اتاق و من فکر کنم که الان باقی‌مونده غذا رو بریزم تو کیسه یا بذارم آخر شب؟ سوپ همیشه دست نخورده باقی میمونه چون سرد و بی‌مزه‌س. امیدوارم بتونم یه روز سوپِ گرمِ بامزه‌ بخورم، هرچند فکر نکنم به این زودیا باشه. با دماسنج تبمو بگیرم؛ حرفِ صنم یادم بیاد و باعث شه خنده‌م بگیره -حتی همین الانم قهقهه زدم- کارِ خاصی برای انجام دادن نیست؛ اینستاگرام‌گردی کنم، توی تلگرام بچرخم و فکر کنم که چرا انقدر تویِ دیدنِ قسمت‌های Run تنبلم؟ بطریِ آب نارنگیِ "اَچیمه" روبروم باشه و بیسکوئیت‌های "کرون" بهم چشمک بزنن. جنس دستمال کاغذی خوب نیست؛ نازک و کوچولوعه و برایِ منی که دم به دقیقه دماغم آویزونه، آزار‌دهنده‌س. یادمه دوستی بهم گفت امیدوارم حساسیتِ بینی‌ت توی رطوبتِ بالای 95 درصدِ کره بهتر بشه -امیدوارم- به‌هرحال این دوره‌ی 14 روزه هم رو به اتمامه و دروغ نگم، داشتم عادت میکردم دیگه. پایین‌تر گفته بودم؛ از تغییرات مداوم خوشم نمیاد، هرچند که یکی از سینوسی‌ترین زندگی‌ها رو داشتم. بگذریم...
 

این روزها بیشتر به آهنگهایی که طیِ این مدت طولانی کنارم بودن فکر میکنم؛ وایسا وایسا. چی؟ آهنگها کنارت بودن؟ درست شنیدی، آهنگهایی که کنارم بودن. به لیریکشون، به فضاشون، به حرفِ دلِ خواننده. این روزها بیشتر از قبل برمیگردم و محتواشون رو مرور میکنم؛ اسپرینگ‌ دی و هارت‌بیت و برند‌ نیو‌ دِی از بی‌تی‌اس، مون‌چایلد و عاح‌گود و وینترفلاورِ آر اِم، سایلنس از کلید، این دی اِند لینکین پارک و در آخر... لی‌لی از لاک لایف.


برند نیو دِی میخوند: "وقتی اون روز برسه، من اونجام..." و یادمه که چقدر منتظر بودم دهنم این جمله رو برایِ خودم بخونه.
هارت‌بیت میخوند: "قلب من از عشق تو در آتشه..." و یادمه هربار با شنیدنش لبریز از ذوق و امید میشدم.
وینترفلاور میخوند: "امیدوارم یه روزی شکوفه بزنی..." و من همصدا با خواننده منتظرِ شکوفه‌های ریزِ صورتی میشدم.
سایلنس میخوند: "کلِ زندگیم یه بارِ اضافه‌س. زیادی فکر و خیال میکنم و از این موضوع متنفرم..."، میخوند: "برای مدتی طولانی ساکت بوده‌م..."
مون چایلد میخوند: " فرزند ماه! گریه نکن. وقتی ماه بالا بیاد، زمانِ توام میرسه؛ فرزند ماه! گریه نکن، تو خواهی درخشید..."، میخوند: "به همون اندازه که میخوای بمیری، همونقدر هم میخوای که زندگی کنی..." و من با همه وجود این تناقض رو میفهمیدم.
عاح‌گود میخوند: " خیلی وقتها از خودم ناامید میشم... تو نباید ببازی... اگه ببازی میمیری"، میخوند: "خودِ واقعیم و اونچه که میخوام باشم خیلی از هم فاصله دارن ولی با این وجود میخوام از این پُل عبور کنم و بهش برسم... به اون‌چیزی که واقعا هستم."
لی‌لی میخوند: "یه روزی اوضاع خوب میشه... خسته شدم از شنیدنِ واژه "یه‌روزی"!" لی‌لی میخوند: "باد میوزه و من به نورِ کم‌جون خیره شده‌م؛ چی دارم؟ چی ازم برمیاد؟"
این دی اند میخوند: "من سخت تلاش کرده‌م و حسابی پیش رفته‌م اما آخرِ کار، اینها هیچ اهمیتی نداره. مجبور شده‌م زمین بخورم و همه چیزمو از دست بدم اما آخر کار، هیچکدوم اهمیتی نداره." و من همیشه از خودم میپرسیدم مگه میشه در آخر، هیچی اهمیت نداشته باشه؟ حس میکنم حالا بهش رسیده‌م.
و در نهایت اسپرینگ‌ دی با غم همیشگی‌ش سر میرسید و میخوند: "از لبه‌ی این زمستون سرد گذر کن و تا زمانیکه روز بهاری برسه، تا زمانیکه گل‌ها شکوفه بدن، یکم دیگه اینجا بمون."


به اینها... به همه این جملات فکر میکنم. همونطور که باد میوزه و به نورِ کم‌جونِ اونورِ جنگل خیره شده‌م.

  • فروغ • 光
  • چهارشنبه ۲۹ بهمن ۹۹
این‌گوشه از شهر امنه،
من سعی کردم نَمیرم،
انقدر نَمیرم که آخر
این‌گوشه پهلو بگیرم.
به‌جا‌مانـده‌ها