فرزندِ شیطان

بخشِ دوم فصل چهار اتک بیشتر از یه ماهه که شروع شده و من اگه هر روز به اندینگش -فرزند شیطان- گوش ندم، روزم شب نمیشه واقعا!

 

An iron bullet is proof of justice.

Whenever I shot I became closer to the hero.

If you close your eyes and touch it,

The evil who has the same body and the same temperature.

Am I not good enough and is he better for you?

There was just a wall.

Don’t cry about the destiny we were born with.

Cause we are all free.

If we have wings like birds,

We could go anywhere.

If we don’t have a place to return to,

We might not be able to go anywhere.

I don’t want to just live.

This world is cruel but I still love you.

Even if I sacrifice everything, I will protect you.

Even if this is a mistake,

I don’t doubt it.

What is right is believing in myself strongly.

  • فروغ • 光
  • يكشنبه ۱ اسفند ۰۰

نمیدونم

سالِ اول تموم شد. انگار همین دیروز بود که قرنطینه‌نگاری کردیم نه؟ حالا یک‌سال از همون روزها گذشته و بزرگسالی با سرعتی که فکرش رو هم نمیکنی خودشو میرسونه بهت. آماده‌ای؟ نمیدونم.

چیزی به اسباب‌کشی نمونده جانَم. باز هم تغییرِ مکان. تغییر شهر. تغییرِ اطرافیان. حتی تغییرِ همون چاردیواری‌ای که توش میخوابی. آماده‌ای؟ نمیدونم.

کمتر از ده روز مونده به شروعِ ترم. آدم‌های جدید. درس‌های جدید. کتاب‌های نو. زبانِ بیگانه. دغدغه‌هایِ متفاوت. آماده‌ای؟ نمیدونم.

اون روز ازم پرسید و گفت برنامه‌ت برای بیست و یک سالگی چیه؟ خجالت کشیدم از دغدغه‌هایِ سطحی‌م بگم. عینکِ جدید بخرم؟ کیفِ پول؟ قابِ گوشی؟ کی رسیدی به این سطح؟ نمیدونم.

دلم برات تنگ میشه. فکرِ اینکه قراره دیگه نبینمت غصه‌‌دارم میکنه ولی چاره چیه؟ میشناسی اخلاقِ مزخرفمو که... نمیتونم هیچ ارتباطی رو زنده نگه دارم و میدونم توام آدمش نیستی که دنبالم بدوئی. از همین الان عزادارِ مرگِ رابطه‌ایم که آینده‌ش رو میبینم. کاری از دستم بر میاد؟ نمیدونم.

از دستت عصبانی‌ام. چون به قولِ روباهِ تویِ شازده کوچولو من رو اهلی کردی ولی مسئولیتم رو نپذیرفتی. من همون گلی‌ام که تو یه سیاره‌ی دیگه رهاش کردی و حواست نبود که آب و نورش چی میشه. از دستت عصبانی‌ام چون حتی نمیدونم چرا رفتی. میبینی؟ نمیدونم. هیچی نمیدونم و این ندونستن‌ها به اضطرابم اضافه میکنه. میشناسی منو که... میدونی اخلاقِ لعنتی‌م رو. میدونی که باید برای هر سناریویی آماده باشم. برای هر اتفاقی یه راه‌حل بسازم. برای هر علتی یه معلول بیارم. پس ببین چقدر این ندونستن‌ها داره آزارم میده.

----------------------------------------

بگذریم. این کاربر رسما بیست و یک ساله شد.

  • فروغ • 光
  • يكشنبه ۱ اسفند ۰۰

دوراهی

داری بی‌همسفر میری مسیر اشتباهاتو
غبار بی‌کسی پوشوند تمام رد پاهاتو
بیا برگردیم اون روزا ما که همدیگه رو داریم
کی گفته آخر خطیم کی گفته آخر کاریم

 

تو دستاتو تکون میدی همین‌جا آخر راهه
داریم از هم جدا می‌شیم داریم میریم تو بی‌راهه
می‌ترسیدم از امروزی که تو قلب کسی جا شی
دارم فرداتو می‌بینم محاله با کسی باشی


داری از اول جاده، دو راهی رو نشون میدی
از این لحظه جدا می‌شیم ، تو دستاتو تکون میدی
حالا من موندم و سایه‌م ، که از تنهایی بُق کرده
من و این نقطه‌ی پایان ، که دنیامو قُرق کرده


تو دستاتو تکون میدی، همین جا آخر راهه
داریم از هم جدا میشیم، داریم میریم تو بی‌راهه
می‌ترسیدم از امروزی که تو قلب کسی جا شی
دارم فرداتو می‌ینم، محاله با کسی باشی

  • فروغ • 光
  • شنبه ۱۱ دی ۰۰

بیست و دو

سالِ بیست و یک تموم شد.

---------------------
میدونی چیه؟ با خودم گفته بودم انقدر اینجا نمینویسم و نمینویسم و نمینویسم تا روزی که غم رفته باشه. بیام و بهت بگم سلام جورابِ عزیز. من خیلی خوبم. ولی دیدی که قولم رو شکستم. انقدر ننوشتم و با غم لج کردم که همه‌ی وجودم رو گرفت و حس میکنم دیگه چیزی از خودم نمونده. تویِ سرم سنگینی میکنه. لایِ مویرگ‌های خونیم خودش رو جا میده. توی ریه‌هام میگرده و آخرِ روز برمیگرده به خونه‌ش تویِ گلوم. دقیقا همون نقطه‌ای که وقتی بغض میکنی درد میگیره؛ همونجا خونه کرده. گفتم لج میکنم و اونقدر نمینویسم تا دست از سرم برداره. ولی برنداشت. میبینی که برنداشت. قسم میخورم تلاشمو کردم ولی نشد. جوراب عزیز. باید اعتراف کنم حتی از حرف زدن پیشِ تو هم خجالت میکشم. میخواستم با خبرای خوب بیام. با حالِ و هوایِ آفتابی. با نور. با لبخند. نشد و از این بابت شرمنده‌م.

----------------------

میدونی چیه؟ دلم میخواست باهام حرف بزنی. بپرسی چیشده؟ چرا حرف نمیزنی؟ چرا لبخند نمیزنی؟ چرا پیام نمیدی؟ چرا اونجوری که بودی نیستی؟ دلم میخواست بپرسی و من جواب ندم. دلم میخواست ناز کنم و تو باهام صبوری کنی. با این اخلاقِ لعنتی‌م راه بیای. بدونی که نمیتونم به راحتی دلیلِ دلخوری‌م رو برای آدم‌ها توضیح بدم. دلم میخواست تو بپرسی و من جواب ندم. باز بپرسی. باز جواب ندم و سومین بار وقتی که واقعا دلت برام تنگ شد، بهت بگم کدوم کارت انقدر قلبم رو رنجونده. بهت بگم چقدر یکه و تنها افتادم و یه گوشه و نیاز دارم حواست بهم باشه. دلم میخواست بهم گوش بدی. دلم میخواست بپرسی و بهت بگم "رفتم؛ محو شدم؛ ناپدید شدم چون حس میکردم به وجودم نیازی نیست دیگه" و تو حرفمو قطع کنی بگی که چقدر بودنم برات مهمه. اینکه جایِ من خاصه. دلم میخواست مثلِ بچه‌ها نق بزنم، گریه کنم، غر بزنم و تو باهام صبوری کنی و بگی که هیچکس "تو" نمیشه. ولی نه... احمق بودم که مثلِ داستان‌ها فکر میکردم نه؟ احمق بودم که فکر میکردم همه‌چی مثل فیلم‌هاست. احمق بودم که فکر میکردم فاصله میگیرم و میای دنبالم. احمق بودم که فکر میکردم... هیچی ولش کن.

----------------------

میدونی چیه؟ این روزها فکر میکنم قبلا چی میگفتیم به هم اصلا؟ چی میگفتیم که به خودم میومدم میدیدم ساعت‌ها غرقِ صحبت با این آدمم. قبلاها نقاطِ اشتراک داشتیم؟ یادم نمیاد... این روزها حافظه‌م رو به زواله. قیافه‌ی چند نفر از عزیزانَم داره یادم میره. ویژگیِ چهره‌شون زیرِ دونه‌های شنِ توی مغزم پنهان شده. مثلِ یه شیشه بُطریِ فرو رفته تو خاک که فقط سَرِش بیرون مونده... میتونی بفهمی یه چیزایی اون زیره‌ها اما اینکه دقیقا چیه، خدا داند. بگذریم... حافظه‌م رو به کم‌فروغ شدنه. این روزها یادم نمیاد قبلاها چیا میگفتم بهت. به چه چیزهایی میخندیدیم. اصلا میخندیدیم؟ تو هم میخندیدی یا فقط من بودم؟ یادم نمیاد. از دور شدن خوشم نمیاد. از دوراهی خوشم نمیاد. از فاصله گرفتن خوشم نمیاد. اما چاره چیه عزیزجانم؟ چاره چیه وقتی مسیرامون با هم یکی بود، ولی مقصد جداست.

----------------------

سالِ بیست و دو شروع شد.

 

  • فروغ • 光
  • شنبه ۱۱ دی ۰۰

درخت

جوراب عزیز.

پاییز به سرعت رسید و به همون سرعت هم داره میگذره و تموم میشه. بهار و پاییز اینجا زیباترین بهارها و پاییزهایی بودن که به زندگی‌م دیده‌م. حیف که عمرشون کوتاهه. هم بهار، هم پاییز. نهایتا یک ماه-یک ماه و نیم دَووم میارن و تمام. شکوفه‌های گیلاس در عرض دو هفته گل دادن و ریختن. برگ‌ها تو کمتر از یک ماه زرد شدن و کم‌کم دارن جاشون رو به شاخه‌های خشک میدن. این ترم هم اتاق رو به جنگله. قبلا از این ویو خوشم نمیومد. از طبیعت خوشم نمیومد. از اینکه تا چشم کار میکنه فقط درخت میبینی... دلم یه ویویِ مدرن میخواست. خیابون. آدمیزاد. ساختمون. اما الان که فکر میکنم، خیلیَم بد نیست... ساختمون گذر زمان رو نشون نمیده اما شاخه درخت چرا. به نزدیک‌ترین درحت نگاه میکنم و یادم میفته وقتی بهمن ماه اومدم لُخت و نحیف بود. شکوفه‌هاش رو در بهار دیدم. تابستون دیدم که چطور سبز و قبراق شد و الان برگ‌هاش رو به زردی میره و با اندک‌وزشِ بادی میریزه.

جوراب عزیز.

تو این یکی دو ماه، اتفاقاتِ عجیب ولی جالبی افتاده. چیزهایی که نمیدونم باید بخاطرشون قند تویِ دلم آب شه، یا از عصبانیت سرمو بکوبم به دیوار یا از خجالت توی بالش جیغ بکشم یا از خوشحالی پاهام رو بکوبم زمین. نمیدونم. ولی به هرحال اتفاقاتِ جالبی افتاده. برای یک مدتِ کوتاه -خیلی خیلی کوتاه- حس کردم به نوجوونی و ذوق‌های بچگانه‌م برگشتم؛ با شنیدن کوچکترین نوتیفیکیشنی روی گوشیم از جا میپریدم و شب‌ها درحالیکه احمقانه به صفحه گوشیم خیره میشدم خوابم میبرد. جالب بود. خوش گذشت و حالا دیگه وقتِ گذر کردنه. سخته نه؟ میدونم چقدر از عبور کردن و بیخیال شدن بدت میاد.

جوراب عزیز.

چیزی به یک‌ساله شدنِ سفرمون نمونده و در آخر روز، من طبق معمول آمیخته با غمم. حسی که امیدوارم یه روز بفهمم منشائش کجاست.

--------------------------------------------------------------------

پ.ن: خونه؟ حس میکنم خونه‌ای ندارم. چه سهمگین.

  • فروغ • 光
  • سه شنبه ۱۸ آبان ۰۰

ترس

نکنه یه روز بیدار شم و تو تویِ زندگی‌م نباشی؟
نکنه یه روز بیدار شم، بهت فکر کنم، دست بذارم رو قلبم و ببینم که قلبم با فکرت تندتند نمیزنه؟
نکنه یه روز بیدار شم و ببینم ازت یه خاطره‌ی محوِ "آره... یادش بخیر" باقی مونده؟
نکنه یه روز بیدار شم و ببینم دوستت ندارم دیگه؟
میترسم... میترسم از دستت بدم.

  • فروغ • 光
  • چهارشنبه ۲۴ شهریور ۰۰

هشت سالگی

تولدِ هشت‌ سالگی‌ت مبـارک جورابِ عزیزم. یه سال بزرگتر شُدیا... هیچ حواست هست؟

------------------------------------------------

حرف برای گفتن زیاده طبق معمول، ولی مدتیه دستم به سروسامون‌دهی‌ِ افکارم نمیره! یکم انگیزه‌م هم رفته برای نوشتن حتی... درحال حاضر ساعت‌هاست نخوابیدم، سرم رویِ گردنم سنگینی میکنه و چشمهام تار میشه هی. اثرات جانبی‌ش یکم رو مُخه‌ها ولی در عین حال باحاله. فروغ بیا بعدا که برگشتیم به این پُست، یادمون بیاد چرا نخوابیدیم و با وجودِ بدن درد و کوفتگی‌ش چقدر خوش گذشت.

.
.

حس میکُنم دوست‌هام دارن از دستم میرن... دوست که نه! شاید بشه گفت خانواده‌م حتی! چی؟ آره... خانواده گمونم. به هرحال مدتیه زندگی کردم باهاشون... باهاشون خندیدم، گریه کردم، هیجان‌زده شدم، خشمگین شدم و از همه مهم‌تر، نیرو گرفتم. آره... دارم باهاشون یاد میگیرم چجوری بجنگم. نمیدونم چقدر موفق بوده‌م ولی حداقل دارم تلاشمو میکنم. همه این احساسات رو باهاشون تجربه کردم و حالا، این حقیقت که تا چند وقتِ دیگه ممکنه نباشن ناراحتم میکنه. دلم نمیخواد بهش فکر کنم. کاش بهش فکر نکنم. اصلا کاش زودتر عبور کنیم از این فازِ دلتنگیِ مسخره که همیشه باهام هست. احمق‌های دوست‌داشتنیِ مهربون من.

.
.

یه دیالوگِ خیلی احمقانه از کارتونِ شگفت‌انگیزان یادم مونده؛ همونجا که سیندرو (؟ ویلنِ داستان) خطاب به آقای شگفت‌انگیز میگه: "تو ضعیفی... باید درستت کنم!" فکر کنم بالغ بر هزاربار این عبارت با همین تُن و لحن تو سرم اکو میشه. نمیشه تشخیص داد، ولی میدونم صدای یکی از هزاران فروغِ ساکن تویِ مغزمه. عادت کردم بهش، حتی دلم نمیخواد خفه‌ش کنم دیگه. مثل یک موسیقیِ متن، هست و گوش‌های منم بهش عادت کرده دیگه.

.
.

میدونی چرا اینطوری شدی؟ یکی که خودتم نمیشناسی؟ چون میترسی! چون ترسویی. برای هر اتفاقی، قبل از اینکه بیفته، یه راه‌حل میاری، پا پیش میذاری، خودت رو میندازی تو دل ماجرا، حال آنکه واقعه هنوز حتی رخ هم نداده! از ترسته... نیست؟ از ترسِ برزخ شدنه. از ترسِ خجالت‌زده شدنه. از ترسِ آکواردیه. میفهمی چقدر انرژی ازت میبره؟ حالیته اصلا؟ نیست دیگه... میپری وسطِ ماجرایی که هنوز حتی اتفاقم نیفتاده چون ازش میترسی. یه عملکرد غریزیه انگار... نمیدونم چجوری درستت کنم. از کی اینطوری شدی اصلا؟ خودت اولین نفر میری، چون میترسی تنهات بذارن. خودت اولین نفر جدا میشی، چون میترسی ازت جدا شن. خودت اولین نفر حرف نمیزنی، چون میترسی نخوان باهات حرف بزنن. متوجهی چقدر انرژی ازت میره دیگه؟ چکارت کنم؟

------------------------------------------------

پ.ن 1: آخ که من دلتنگم برایِ شما آقای محترم. (نه بابا؟ :)) )
پ.ن 2: پسر کِی 8 مرداد شد جدی؟ واقعا میدوئه...
پ.ن 3: ماهِ هفت هم به لطفِ تو خوش گذشت. حس میکنم بعد از این زندگی بی‌معنیه. (نه دروغ گفتم :))) )

  • فروغ • 光
  • جمعه ۸ مرداد ۰۰

ترکِ عادت

I don't know what's worth fighting for
Or why I have to scream
I don't know why I instigate
And say what I don't mean
I don't know how I got this way
I'll never be alright
So, I'm breaking the habit
I'm breaking the habit tonight
-------------------------
Linkin Park - Breaking the Habit
  • فروغ • 光
  • دوشنبه ۱۴ تیر ۰۰

لینکین پارک

لینکین پارک گوش میدم و میدونی کجام؟ کارگر شمالی. پارک لاله. رو همون نیمکته. صبحِ زودِ زمستونی. لینکین پارک گوش میدم و میدونی کُجام؟ نشستم تو اتوبوسِ شهرک والفجر-پایانه معین، ردیف دوم، صندلیِ کنار پنجره. میدونی کجام؟ فاطمی. همون آش فروشیه که فرنی و شله‌زرد و کاچی هم میداد و من میخواستم همه‌ش رو بخورم. لینکین پارک گوش میدم و میدونی کجام؟ تقاطعِ جلال-چمران. همونجا که دمِ غروب همیشه ترافیک بود. وسطِ دانشکده مدیریت و علوم اجتماعی و دانشکده فنی و تربیت مدرس. لینکین پارک گوش میدم و میدونی کجام؟ بلوار کشاورز. همون بلوارِ وسطش که جون میده برای پیاده‌روی. تو نوشتِ افزاریِ فرهنگم. یا شایدم همون ایستگاهِ اتوبوسِ سرِ فلسطین. فلسطین رو برم تو؟ عینک‌فروشیا رو ببینم و به مسجد سرِ میدون خیره بشم؟ نه ولش کن... میرم ولیعصر، از جلوی سفارت عراق رد میشم، بی‌آرتی میشینم میام پایین. لینکین پارک گوش میدم و میدونی کجام؟ کفِ مترو نشستم و درحالیکه دور و برم فروشنده‌ها دارن جیغ و داد میکنن، سعی میکُنم تو وُیس برات توضیح بدم که چرا انقدر اعصابم از دستت خُرده! آبان بود نه؟ آره گمونم... لینکین پارک گوش میدم و میدونی کجام؟ طبق معمول میدون ولیعصر، با همون کُلاه خرگوشیِ مسخره‌م. یا کوچه‌ی کیمیا، از پله‌ها اومدم پایین و میبینم و منتظرم وایسادی... میخندم و با طعنه تشکر میکنم که "ممنوووون منتظرم وایسادید جناب!". نمیدونم شایدم تو "آ اِس پ" عزیزم دارم دونات میخورم احتمالا... آخ که چقدر من این مکان رو دوست دارم. لینکین پارک گوش میدم و... تف توش... فکر کنم دیگه نباید لینکین پارک گوش بدم. گذر کن فروغ. تموم شد!

 

دلم میخواد یک‌روز، وقتی که دارم از تهِ دل داد میزنم، بغلم کُنی و بگی "نترس دختر من کنارتم. انقدر فکر و خیال نکن. تا وقتی ما با همیم دیگه هیچی مهم نیست." ولی خوب... نه تو اینجایی، نه من بلدم داد بزنم اصلا!

 

برایِ تویی که اصلا وجود نداری مینویسم. دوستت دارم احمق... خوب؟! ماهِ شش رو کنارت گذروندم و به لطفِ تو حالم خیلی خوب بود. بیا ببینیم ماهِ هفت چطور پیش میره.

 

پی‌نوشت: حتی محتوایِ اینجا هم گهگاهی به من استرس میده. "یکم زیادی چسناله نمیکنی عزیزم؟" نمیدونم... قبلا این‌ها رو رو کاغذ مینوشتم؛ مدتیه مُچم یاری نمیکنه!
پی‌نوشتِ دو (محتوایِ غیر چسناله‌ای که باید تو باززز پست شه طبیعتا ولی من حال ندارم): آقا بابل‌تی چقدر خوشمزه‌س:((( قابلیت اینو دارم هر وعده یه لیوان بخورم.

  • فروغ • 光
  • دوشنبه ۱۴ تیر ۰۰

اعتیاد

شاید باورت نشه ولی موزیک اعتیاد آوره! نمیدونم چجوری ولی هست... تو رو نمی‌دونم ولی برایِ من اثرش سَرِ روز سوم نمایان میشه. بدخلقی، تاریکی، خشم بی‌دلیل؟! اون موقع‌س که یادم میُفته سه روزه آهنگ گوش ندادم! ترسناکه‌ها... نه؟! هر از گاهی، وقتی‌هایی که زیادی غرق شُدم توی سرم، یادم بنداز آهنگِ روزانه‌مو گوش بدم. می‌ترسم از فرو رفتن.

.

.

آخرین باری که از نفس کشیدن و صرفاً وجود داشتن یک نفر کنارم انقدر منزجر و مشمئز بودم، کلاس هفتم بود! این روزها همون انزجار رو به صورت روزمره تحمل می‌کنم. پروندگارا... شکرت.

.

.

چندروزیه تویِ ۹۸ زندگی میکنم. جسماً خرداد ۱۴۰۰اَم اما ذهنم دوسال قبل شناوره. سَرِ فروردین رو میگیرم و میام پایین فیکس تا اسفندش که کرونا شد. آهنگ‌ها... تقصیرِ آهنگ‌هاست. این لعنتی‌ها به ترتیبِ زمان چیده شدن. با یه نگاهِ سرسری بهشون، میتونم پرت شم تو یه لحظه خاص و تموم! دیگه ذهنم رو نمیشه متوقف کرد‌.

.

.

در هر حالتی به دادَم میرسی! کاش یه روز بتونم جبران کنم اینا رو حداقل!

  • فروغ • 光
  • پنجشنبه ۲۷ خرداد ۰۰
این‌گوشه از شهر امنه،
من سعی کردم نَمیرم،
انقدر نَمیرم که آخر
این‌گوشه پهلو بگیرم.
به‌جا‌مانـده‌ها