یه جُمله روی دیوار چسبونده بودم:
+یه آدم چه‌جوری منزوی میشه؟
- به مرور!

این روزها بیشتر به خودم فکر میکنم. به روندِ رو به افولی که شخصیتم در پیش گرفته. افول؟ واژه‌ی مناسبیه؟ نمیدونم. شاید بهتر باشه بگم روندِ "تغییری" که شخصیتم در پیش گرفته. تغییرات رو میبینم. با گوشت و پوست و خونم احساسش میکنم. اینکه چطور فروغِ منظمی که تک‌تک اهداف و برنامه‌هاش زمان‌بندی داشت، تبدیل شده به آدمی که حتی از یک‌ساعت بعدش هم بی‌خبره. میبینم چطور آدمی‌که روزی میخواست همه‌ی skill {مهارت‌}های زنده و مُرده دنیا رو یاد بگیره، درِ ذهنش رو رو به هر داده‌ای بسته. جالبه نه؟ حتی زبان‌ها هم منو به وجد نمیارن که هیچ! اتفاقا جبهه گرفتم. باورت میشه؟ انگار ذهنم قفل کرده. نمیذاره هیچ اطلاعاتی واردش کنم. انگار دیگه فضایی نداره که چیزی رو در خودش بگنجونه. میترسم!

 

دوست‌داشتنی‌ها یکی یکی دارن مفهومشونو از دست میدن. هر آنچه که روزی قلبم رو پُر از شادی و نور میکرد، داره به آرومی خاموش میشه. راستش رو بگم حتی دیگه حوصله‌ی بولت‌ژورنال رو هم ندارم. حوصله‌ی اسکچ کشیدن، شکسته نوشتن، استیکر چسبوندن و کادربندی. حوصله‌م به track کردنِ میزانِ آب مصرفی‌م نمیکشه. به مشخص کردنِ مود روزانه‌م. به یادداشت کردنِ پولی که خرج میکنم و یادآوریِ روزهای مهم. راستش رو بگم... حوصله‌م به هیچی نمیکشه! میترسم!

 

خوشحالی‌ها یکی پس از دیگری دارن محو میشن. انگار که هیچوقت نبودن. چیزهای کوچیکِ مسرورکننده‌ی زندگیم دارن از دست میرن و من فقط نشستم. نشستم و کاری از دستم بر نمیاد. شایدم بر میاد؟ اما نه... حوصله‌ش رو ندارم. حوصله‌ی پاشدن و جنگیدن و به چالش کشیده شدن رو ندارم. بخوام دقیق‌تر باشم بهتره بگم دلم "هیچکاری نکردن" میخواد. و اینها ناشی از "تنبلی" نیست، خودت میشناسی منو. نه! نمیدونم ناشی از چیه... شایدم میدونما اما نمیخوام قبولش کنم. نمیخوام بپذیرم که پوچی بهم چیره شده. میترسم!

 

شاید یکی از معدود دلخوشی‌های ناچیزم تویی. تویی‌که داری خودتو به هر قیمتی شده ازم میگیری. برایِ همین ازت دلخورم. برایِ همین از هرکسی که نزدیکت میشه بدم میاد. چون تو مایه‌ی حیات منی و این احمق‌های دوروزه -که ارزشت رو نمیدونن- دارن دورتو شلوغ میکنن. از معدود دلخوشی‌هام تویی هستی که داری با سرعتِ سرسام‌آوری ازم دور میشی. من دارم میدوئم... هنوز دارم میدوئم اما سرعتت خیلی زیاده. زیادی داری بالا میری. زیادی دورت شلوغه. دستم بهت نمیرسه. از دور میبینمت که داری تبدیل به یه نقطه میشی. میخوام سریع‌تر بدوئم اما نمیتونم لعنتی... میفهمی؟ همه‌چیزم داره محو میشه... پاهام از نوک انگشت‌ها دارن پودر میشن. از پاشنه دارم تویِ شن فرو میرم... نمیتونم تندتر از این بدوئم و تو هر لحظه کوچیک و کوچیک‌تر میشی. میبینم که این انسانهایِ احمق ازم جلو میزنن... دلم میخواد داد بزنم و بگم دست از سرت بردارن اما شِن همین الانش هم به دَهَنم رسیده. میترسم!

 

یک روز یه متنِ -شاید- بلندبالا برات نوشتم. اینکه تو خونه‌ی منی؛ هرجا باشی منم همون‌جام. اینکه در نهایتِ روزِ پر زرق و برقِ پُر تجملاتِ پُر ادا اطوارِت، شبی هست که فقط من و تو میمونیم؛ شبی که فقط همدیگه رو داریم. نوشتم روزی‌که به خونه برسم، بهت میگم چقدر رنج تحمل کردم. چقدر غُبار خستگی نشسته رو تنم. اما میترسم روزی‌که برسم خونه، تو از خونه رفته باشی. شرمنده‌م که سرعتم کمه... توانِ کافی ندارم. راستش... انگیزه‌ی کافی هم ندارم دیگه. قبلا برات میخوندم "تا اون روز... یکم دیگه، لطفا یکم دیگه اونجا بمون" اما الان... نمیدونم. حس میکنم حتی به زبون آوردنش هم مسخره‌س. میترسم!

 

اوفاتی از روز، وقتی که از پنجره به نورِ کم‌سویِ اونورِ جنگل نگاه میکنم، از خودم میپرسم اگه با همین فرمون، علایقم رو از دست بدم، تا سال‌های آتی چی میخواد ازَم بمونه؟