سنجاق

سلام.

این وبلاگ، بازیابیِ یه وبـلاگِ قـدیمی از سـال 92 عــه؛ [به این آدرس]

بعد از تعطیل شدن دامین قبلی، تصمیم گرفتم نوشته‌ها به اینجا رو منتقل کنم.

تا جایی که تونستم، پُست‌ها رو با ذکر تاریخِ اصلی‌شون بازیابی کرده‌م؛

هرچی هم موند دیگه رفت به خاطرات پیوست :>

خوش اومدید.

  • فروغ • 光
  • پنجشنبه ۱۸ دی ۹۹

ただいま

{فوجیدن، سیزدهمِ فوریه‌ی سالِ دوهزار و بیست و چهارِ میلادی}

عنوان این یکی پُست رو گذاشتم "تادایما"! به ژاپنی یعنی "من برگشتم خونه".

جوراب عزیز. چیزی به تموم شدنِ ماه فوریه نمونده، تقریبا دو روز، من ازش بعنوانِ هیجان‌انگیزترین ماهِ کلِ عمرم یاد میکنم! فوریه طوفانی شروع شد و همینجور در اوج رفت بالا و امیدوارم که این دوروزِ باقی‌مونده هم بیاد و بره و خوب بگذره. در فوریه‌ی سال بیست و چهار، رویِ بلندترین نقطه‌ی بلندترین برجِ سئول ایستادم و در حالیکه از اون بالا به منظره‌ی شب نگاه میکردم، این فکر از سرم میگذشت که خوب دَووم آوردیا دختر. در فوریه‌ی سال بیست و چهار، کیلومترها از رودِ هان رو با کشتیِ نورآرایی شده‌ی سفید رنگ طی کردم درحالیکه نمِ بارون میزد و من تلاش میکردم چتری‌هام وِز نشه. در فوریه‌ی سال بیست و چهار، ساعتِ 3 صبح سوارِ اتوبوسِ اکسپرسِ اینچان شدم و درحالیکه بجز من، فقط 3 نفر مسافر دیگه نشسته بودن، از دلِ تونل‌ها و کوه‌ها و تپه‌های این کشور رمزآلود گذر کردیم و اون طرفِ دریا، فراسویِ پلِ معلق، فرودگاه انتظارم رو میکشید. فوریه‌ی بیست و چهار، تویِ فرودگاه اینچان پرسه میزدیم و من اونجا بود که یک‌بار دیگه فهمیدم چرا یه هواپیمایِ مشکی رویِ شونه‌ی راستم تَتو دارم! فوریه‌ی سال بیست و چهار ماهی بود که تعداد زیادی آدم جدید رو ملاقات کردم، بردگیم بازی کردم، الکل با کیفیت خوردم، رقصیدم، با پسرکِ موطلایی به موسیقیِ راک و هوی‌متال گوش دادم و ساعتِ 6 صبح با اولین قطار به خونه برگشتم. فوریه سال بیست و چهار برایِ من ماهِ "اولین‌ها" بود. اولین‌بار که به "خونه" برگشتم و راستش خودم هیچوقت فکر نمیکردم ژاپن، این شرقی‌ترین کشورِ دنیا و این مهدِ تکنولوژی و تمیزی و سرعت و دقت و غذاهایِ خوشمزه، انقدر بهم حسِ "خونه" بده. اوساکا با شب‌های زنده‌ و شلوغش به استقبالم اومد و کیوتو با خونه‌های چوبی و کیمونوهای رنگاوارنگ ازم میزبانی کرد، یوکوهاما با جشنِ سالِ نوی چینی و فانوس‌های قرمز و مگنت‌های پاندایی منو در آغوش کشید و در آخر، توکیو... این شهرِ دوست‌داشتنی من رو تویِ چهارراه‌ها و ایستگاه‌های شلوغِ متروش حل کرد و هیچ از خودم نموند. بهرحال، فوریه‌ی سال بیست و چهار هم در حالی گذشت که "تودو-لیست" قدیمیِ سفر به ژاپنم رو یکی پس از یکی دیگر خط زدم. به درگاهِ معبد معروف آساکوسا دعا کردم و سکه‌های کوچیکِ نقره‌یِ یک‌یِنی رو تویِ حوضچه‌ی آبش انداختم. غروب نارنجی و خورشیدی که میرفت پشتِ کوه فوجی گم بشه رو از آخرین طبقه بلندترین برجِ دنیا نظاره کردم و درحالیکه میرفتم تا بیست و سومین تولدِ عمرم رو تنها جشن بگیرم، تویِ چهارراهِ شلوغِ دوست‌داشتنیِ شیبویا از این طرف به اون طرف چرخیدم و چرخیدم و  چرخیدم. فوریه‌ی سال بیست و چهار برای من، نمادِ تجربه‌های تازه بود؛ نماد غلبه بر ضعف‌ها؛ ماجراجویی و از همه مهم‌تر نمادِ رها شدن... راستش رو بگم جورابِ عزیز. حس میکنم این فوریه، دیگه واقعا رها شدم. تو گویی آخرین چرخ‌دنده هم تویِ قالبش افتاد و قفلِ قفس باز شد و پرنده از قفس پرید. صدایِ خش‌خش بال زدنش رو شنیدم که طنین انداخت تو سرم.

جوراب عزیز. چیزی به شروعِ سومین سال تحصیلم نمونده. تا کمتر از یک هفته‌ی دیگه رسما سالِ سومی میشم و اونجوری که بوش میاد، قرار نیست خیلی آسون و راحت بگذره! بیشتر از سه ساله که ساکنِ این سمتِ قاره‌ام و صادقانه بگم، انگار که بالاخره بعد سه سال، در و دیوار، آدم‌ها، خیابون‌ها و حتی خوراکی‌ها دارن کم‌کم حس خونه میگیرن. دیگه جایی غریب نیست، دیگه حرفی غیرقابل فهم نیست، دیگه اونقدرها که تصور میکردم منفور نیستم. همین قدم‌های کوچیک خوبه برایِ ادامه دادن نه؟

پی‌نوشت یک: سالِ 99 وقتی این وبلاگِ جدید رو زدم تا پست‌های دامنه‌ی میهن‌بلاگ رو بهش منتقل کنم، خیلی تصادفی چشمم خورد به عکسِ سردرِ قالب و اون کلمه‌ی Fujiden درشت سفید رنگ، آمیخته با رنگ‌هایِ نود و باکس‌های رنگیِ شیشه نوشابه و دوچرخه‌های ترتمیزِ گوشه‌ی تصویر بدجوری توجهمو به خودش جلب کرد. یک روز رندوم زمستانی در دی ماهِ 99 عکسِ فوجیدن رو دیدم و حال و هوایِ آسیایی‌ش مجابم کرد بکنمش بخشی از وبلاگم. یک روزِ رندوم زمستانی در بهمن ماه 1402، این‌بار خودم جلویِ فوجیدن وایسادم و سعی کردم تک‌تک جزییاتِ عکسی که چندین سال جلوی صورتم داشتم رو به یاد بگیرم. همه چیز همون بود، همون فونتِ درشت سفید رنگ، همون دوچرخه‌های منظم، همون باکس‌های رنگیِ شیشه نوشابه. فقط این‌بار از پشتِ شیشه‌ی اسکرین لپتاپ نه، از پشتِ شیشه‌ی عینک به فوجیدن نگاه میکردم و در اون لحظه انگار هیچ‌چیز اطرافم تکون نمیخورد، صداها همه محو بودن و فقط یک آوا در پستوهایِ ذهنم میخوند: 
از آخرایِ این زمستون سرد گذر کن، 
و تا زمانی که روزِ بهاری برسه،
تا زمانی که گل‌ها شکوفه کنن،
یکم... فقط یکم دیگه اونجا بمون!

پی‌نوشت دو: مدتیه باشگاه رفتن رو شروع کردم و این هم یکی دیگه از ضعف‌هایِ قدیمی‌ای بود که دوست داشتم قبل از تموم شدنِ فوریه بهش غلبه کنم. تا الان که خوب و خوش گذشته، بقیه‌ش رو هم میسپارم به جریان زندگی.

پی‌نوشت سه: این کاربر رسما بیست و سه ساله شد. 

  • فروغ • 光
  • چهارشنبه ۹ اسفند ۰۲

افکار

سالِ بیست و سه سخت و طولانی اومد و رفت و تمام شد و چیزی نمونده که اولین ماهِ سال بیست و چهار هم به پایان برسه.

جوراب عزیز!
ترم زمستونی دو-سه روزه‌ که تموم شده. این روزها حالِ -نسبتا- بهتری دارم. درواقع کمتر "فکر میکنم"! هنوز ناامیدی هست، هنوز غصه هست، هنوز افسوس هست، هنوز خشم هست‌ها. ولی رویکردم شده هل دادن همه‌ی این افکار زیرِ فرش و صرفا زندگی کردن. آره! این تعریف خوبه... جوراب عزیز. این‌روزها مغزم رو خاموش کردم و فقط زندگی میکنم. 

خیلی فکر میکنم دقیقا برات از چیا تعریف کنم ولی یکجوریه که انگار حرفم نمیاد... گفتنی‌ها رو بذار دو سه هفته‌ی دیگه، وقتی یکم سرمون خلوت‌تر شد همه‌‌چیز رو بهت میگم. خوبه؟

به سمتِ راهی میدوئم که تهش ناپیداست ولی دروغ نگم، بعد از مدت‌ها برایِ "آینده" هیجان دارم و دوست دارم زودتر برسه. امیدوارم سالِ بیست و چهار خوب بگذره، تند بگذره، چشممو ببندم و باز کنم و ببینم دسامبر شده و کارهامون تیک خورده و آماده‌ی چالش و تجربه‌ایم. زمستونِ 1403 میبینمت. خوب؟ لطفا زنده بمون. 

  • فروغ • 光
  • چهارشنبه ۴ بهمن ۰۲

جنون

X \ MagicalQuote على X: "#Joker: Madness… is like gravity. All it takes is  a little push! More on: https://t.co/UPyYeJk9bX #TheDarkKnight #moviequotes  https://t.co/PkLqVYaINT"

“As you know, madness is like gravity...all it takes is a little push.”
---------------------------------------------------------

جوراب عزیز

فیکس بیست و چهار ساعته غم و افسوس جای خودشو به یه خشم بزرگ داده!
در حالیکه شب قبل‌ترش، بغض طبق معمول سرِ جای همیشگی‌ش چنگ میزد و ابراز وجود میکرد، در کمتر از یک شبانه روز، سُر خورد، رفت پایین و حالا تبدیل به خشمی شده که تویِ معده‌م میسوزه و شعله میکشه. در حالیکه شب قبل‌ترش با گریه خوابیدم که "چرا نشد؟"، دیشب با اعصابی خُرد خوابیدم که "چرا میخواستم بشه؟"

از شدتِ برزخ بودن به خودم میپیچم و حالم از تک‌تک جملاتی که تو این مدت به زبون آوردم، نوشتم، تایپ کردم، فرستادم و ویس گرفتم بهم میخوره. دلم برایِ خودم میسوزه و در عین حال از خودم شاکی‌ام. حس میکنم حالا حالا نتونم خودمو بابت اینکه این بلا رو سرِ روحم آوردم و انقدر کوچیک و بی‌دفاع و حقیرش کردم ببخشم. 

بنظر میاد این حالتِ فعلی رو میتونم همون "جنونی" تجسم کنم که جوکر ازش حرف میزد. تموم چیزی که نیاز داشتم، یه "هُلِ کوچولو" بود.

  • فروغ • 光
  • جمعه ۱۹ آبان ۰۲

おかえり

عنوان این پُست رو گذاشتم "اوکائری"! به ژاپنی یعنی به خونه خوش اومدی.

جورابِ عزیز. 

تولدِ 10 سالگیت با یک تاخیر یکماهه مبارک. هفتِ مرداد 92 وقتی اولین بار روی گزینه "ساختنِ وبلاگ جدید" کلید کردم، فکرش رو هم نمیکردم هفتِ مرداد 1402، درحالیکه با سرعتِ 120تا تویِ اتوبان رشت-تهران در حرکتم، به آهنگ After Dark گوش بدم و برایِ غریبه‌ای گریه کنم که حتی درست نمیشناسمش. باورکردنی نیست، میدونم! ولی حقیقت داره. حقیقت داره که خودم رو، فکرم رو، وقتم رو، و در نهایت پولم رو وقفِ غریبه‌ای کردم که بر همه عیان و واضح بود که من و احساس و وقت و انرژی‌م رو نمیخواست. نمیخواست ولی من اصرار کردم. نمیخواست ولی مصرانه پا کوبیدم. نمیخواست ولی تحمیل کردم و آخر هم خودم بودم که از هم پاشیدم. بگذریم.

بهر روی، جوراب عزیز، من یک‌بار دیگه به "خونه" برگشتم و این‌بار حتی بیشتر قلبم درد گرفت. وقتی صبح از خواب پامیشدم و بویِ نون تازه به بینی‌م میخورد، قلبم درد گرفت. وقتی مامان میگفت بدو خونه رو جمع کن دایی اینا شام دارن میان، قلبم درد گرفت. وقتی تلفن زنگ میزد و مادربزرگ پشتِ خط بود، قلبم درد گرفت. وقتی رفتم فلان اداره و از استرسِ اینکه "وای الان یه جمله‌ای نگه که من نتونم بفهمم" به خودم نپیچیدم، قلبم درد گرفت. وقتی سرمو گذاشته بودم رو شونه‌ی "ف" و دوستانه درد و دل میکردیم، قلبم درد گرفت. وقتی کنار "غ" توی ماشین مینشستم و شیشه ماشین رو میدادم پایین تا خنکایِ چنارهای ولیعصر، بخوره تو صورت‌های از گرما-گل‌انداخته‌مون، قلبم درد گرفت. وقتی با بچه‌ها جمع شدیم و آشپزی کردیم. وقتی زدیم و رقصیدیم و ریختیم و خوردیم و نوشیدیم، تو همه‌ی این لحظات، قلب من تیر میکشید و درد میگرفت. حتی -دروغ نگم- وقتی اون شب، ساعت 12 نیمه‌شبِ شنبه چهاردهم مرداد، توی ماشین کنارش نشسته بودم و با بغض، حرف -حرف که نه، داد میزدم، همون‌جا هم قلبم درد گرفت. اتفاقا اون‌جا از همیشه دردناک‌تر بود. "کاش" ها و "شاید" و "افسوس"ها مثل دونه های نمکی بودن که میریختن روی ترک‌های قلبم، و متورم‌ترش میکردن. بهرحال، هر طور که بود با درد یا با خوشی، باز هم سفرمون رو به پایان رسوندیم. توی فرودگاه‌ها دویدیم و پشتِ باجه‌های چک‌این صف کشیدیم و ساعت‌ها روی ابرهای معلق موندیم و اونورِ آب‌ها، آینده مبهم تر از همیشه انتظارمون رو میکشه. بگذریم.

جوراب عزیز.

آخرین تصویرهایی که از اون غریبه دارم، داره به کم‌کم به صندوقچه‌ی انتهاییِ مغزم منتقل میشه. جایی که خاطرات محو و رو به فراموشی ذخیره میشن. خوشحالم. گذر کردن برایِ بقایِ خودم خوبه! باید لوپِ "شاید اگر من xxxتر بودم، آن وقت yyy" رو بشکنم و معادله‌ش رو حل کنم و کُدهاش رو دیباگ کنم و پیکربندی‎ش کنم و منتقلش کنم به همون صندوقچه‌ی انتهایی. آخرین تصویرهایی که ازش تو ذهنمه، کمرنگه ولی سمبلیکه. اتفاقا همین سمبلیک بودنش باعث میشه حل و فصل کردنش سخت‌تر بشه. چون حالا دیگه هر چیزی که نشونی از اون سمبل داشته باشه، میخواد دوباره بهم یادآوری‌ش کنه. آخرین تصویرهایی که از اون غریبه تو ذهنم دارم، آمیخته شده با شب. شب برایِ من نمایانگر لحظاتیه که کنارش بودم؛ ثانیه‌هایی که دلم نمیخواست بگذرن، دقایقی که دلم میخواست نگهشون دارم. شب، یادآور حالتِ نشستنش پشت فرمونه. یا نیمرخش. یا عینک، یا دستاش. شب یادآور سیگار و قهوه و بارونه و شیشه‎ی بخار گرفته ماشین. شب یادآور چراغ‌های اتوبان و خیابون‌های بدون ترافیکه و در نهایت، شب یادآور منه درحالیکه قلبم با هیجان میکوبید و با خودم میگفتم پسر! این اولین باره که همچین حسی دارم. بگذریم.

جوراب عزیز.

پس فردا، ترمِ جدید شروع میشه و امیدوارم که دیگه به "شب" فکر نکنم. امیدوارم زود بخوابم و زود بیدار شم و همه‌ی وقتم به روشنیِ روز بگذره و قبل از اینکه تاریکی دستش بهم برسه، دوباره توی رختخواب پناه بگیرم. این ترم احتمالا همه‌چیز سخت‌تر و حوصله‌سربرتر خواهد بود، دلم به اون کلاسِ "تاریخ و فرهنگ" خوشه وگرنه الباقیش، بنظر میاد قراره با اضطراب بگذره. پس از اتمامِ سریال Vis a Vis به زبانِ اسپانیایی علاقه‌مند شدم و خیلی دوست داشتم -اگر تعدادِ واحدهام بهم اجازه میداد- کلاسِ اسپانیایی‌ بردارم. واقعیت، تصمیم داشتم هر ترم، حداقل یه درس از زبان‌های مورد علاقه‌م رو بردارم تا خشکی و دشواری رشته‌م رو یکم هموار و دوست‌داشتنی‌تر کنه، ولی چه کنم که وقت کمه و واحدها محدود. بچه‌ها یکی پس از دیگری پیام‌های خداحافظی تویِ گروه میذارن و با هر پیام، پشتِ من بیشتر میلرزه که کی میمونه وقتی یکی یکی قراره پراکنده بشیم؟ بگذریم.

جوراب عزیز. 

نمیدونم دفعه بعدی که برات حرف میزنم، کِی خواهد بود. اما تلاشم رو میکنم زود به زودتر بیام. تولدِ 10 سالگی‌ت مبارک، دختر بچه‌ی شیرین.

————————
پ.ن: حس میکنم یه اتفاقاتی داره میفته که اگه واقعا جدی بشه، رکوردِ دورترین مسافتی که میتونستم طی کنم تا به کسی وابسته بشم رو خواهم زد :)) فعلا که خبری نیست، بعدا بهت میگم.

  • فروغ • 光
  • پنجشنبه ۹ شهریور ۰۲

ماهِ پنج

یه هفته‌ی پیش تو ذهنم بود وقتی ماهِ پنج تموم شد بیام و بنویسم که خوب بود. خوش گذشت. ذهنم "شاید یکم" آروم‌تر شده بود. ولی امون ندادی. تو واپسین روزها دوباره آوار شدی سرم و الان یک‌هفته‌س که دوباره سردرگم و دردمندم. 

سعی کرده بودم با سفر فراموشت کنم، با کافه نادیده بگیرمت، با فِستیوال و جشنواره و کنفرانس بندازمت تهِ پستوهایِ مغزم، سعی کردم بلند بلند آهنگ گوش بدم و لبِ دریا عکس بگیرم و آرایش کنم و قرص زینک و پودرِ ویتامین سیِ زهرمار رو بخورم و اصلا یادم نیاد که وجود داری. تا حدی هم موفق بودما! دروغ نگم... کمتر به عکسات نگاه میکردم، دیگه نمیزدم ویدیوهات از اول پلی شه، سعی نمیکردم پیام‌های پاک شده رو توی ذهنم مرور کنم و یادم بیاد قبلا چطور بودیم. بهتر شده بودم... خیلی بهتر! دیگه نه افسوسِ دوری رو میخوردم، نه حسرتِ نوازشت رو. با "ر" ناهار میخوردیم و با "س" میرفتیم همون کافه‌ی روبرویِ دانشکده انسانی و با "ل" پاستا میخوردیم و حتی -راستشو بخوای- انقدر این چند هفته اخیر درگیریِ ذهنی با اون دوستِ بدعنقِ دوست‌داشتنی داشتم که فرصت نبود برایِ نبودنت عزا بگیرم. دیگه به آهنگ closer هم گوش نمیدادم حتی. راستشو میگم!! داشتم زندگی‌مو میکردم؛ گذر میکردم و تلاشمو میکردم اون "تصمیمِ ناگهانیِ یک‌هوییِ آنیِ لحظه‌ی آخریِ دقیقه‌نودی‌م که بخاطرش خیلی خوشحال و راضی‌ بودم و و بهش نُه از ده میدادم" رو فراموش کنم. همه‌چیز داشت به نرمی پیش میرفت که دوباره سرو کله‌ت پیدا شد و یک عالم سردرگمی و تردید رو ریختی سرم و دوباره برگشتم به وضعیتِ کارخانه.

جورابِ عزیز!

دقت کردی هر سال تو بازه‌ی اواخر بهمن تا اوایل اردیبهشت افسرده و نالانم؟ بعدش ماه پنج میرسه و حال و هوامون یکم عوض میشه. بحث این چند سال اخیر هم نیست‌ها! خیلی وقته همینه... نمیدونم. شاید یه هف-‌هش-ده‌سالی هست که اوجِ دردمندیِ روح و جسمم تو بازه‌ی ماهِ اسفند تا اردیبهشته. به خودم میپیچم؛ هزارجور سیاهی رو به چشم میبینم و جون سالم به در میبرم. کم‌کم دارم به این نتیجه میرسم که هرسال بعدِ تولدم، پوست میندازم و پروسه‌ش چندین هفته طول میکشه تا کامل سپری بشه و با طی شدنش من اون زیر هزار بار له و خُرد میشم! اصلا واسه همین پوست اندازی بود که دست و دلم به نوشتن و درد و دل کردن و حرف زدن نمیرفت.

جورابِ عزیز!
این کاربر چند ماهیه که رسما بیست و دو ساله شده و از بدو شروعِ 22 سالگی، هزاربار رفته تا آسمون و کشیده شده تا قعرِ دریا. نمیدونم از این به بعد قراره چطوری بگذره ولی بیا علی الحساب دعا کنیم که با این پوستِ جدید بهمون بد نگذره.

  • فروغ • 光
  • چهارشنبه ۱۰ خرداد ۰۲

خونه (؟) هزار و چهارصد و یک

ده روزه که برگشتم به کیلومترها دورتر از خونه. خونه؟ اسمش رو میشه خونه گذاشت؟ نمیدونم. راستش هنوز هم معتقدم خونه‌ای ندارم؛ ته قلبم حس میکنم متعلق به جایی نیستم. به قولِ سیاوش "توی نامه گفته بودی مثل باد بی‌سرزمینی. دنبال خودت میگردی. خواب بارونو میبینی" شاید هم درستش همینه. نه؟ شاید واسه همینه که ویژنِ "آنمو" رو انقدر دوست دارم. بگذریم.

بذار برات تعریف کنم که فیکس به مدتِ پنج هفته، ذهنم روانم رو به صلابه نکشید. مغزم درد نیومد، گوش‌هام دود نکرد و به گفته‌ی مامان، شب‌ها از شدت خستگی دهنم یک‌هوا باز میموند توی خواب. به مدتِ پنج هفته اونقدر مشغول بودم که فروغ‌های ذهنم وقت نداشتن سرزنشم کنن، خیال ببافن یا با کوچکترین چیزی معذب شن. خوب بود. خوش گذشت و زمانِ لعنتی خیلی سریع‌تر از اون‌چه انتظارش رو داری میگذره و رد میشه. 

فقط پنج‌هفته بودها ولی دلم برایِ همه‌چیش تنگ میشه. برایِ در پارکینگ که ساعت هشت شب نشده قفل میشد. برایِ بارون‌های سرسام‌آوری که یک هفته‌ی تمام خونه‌نشینمون کرد. برایِ شوفاژ بغلِ میز که تفریبا اصلا گرم نمیکرد. برایِ اون چاله‌ی سرِ کوچه‌ی شراره که هر سری میفتیم توش. برای میدون ولیعصر و بلوار کشاورز و نوشت‌افزاریِ فرهنگ که فکر میکردم شاید دیگه اصلا نبینمش ولی دوباره دیدم! برای خیابون پورسینا، تقاطع شونزده‌آذر. مسجدِ گنده‌ی میدون فلسطین و سفارت عراق. کافه گلدون و وِیترِ موفرفری. بازار عزیزم که بعدِ دوسال هنوز به همون اندازه‌ی قبل برام شادی‌آور بود. برای آلبومِ استلارمومِنت‌ز پارت سه و ترک‌هاش. برای آقاصفا. برای پلاک 175. برای کلانا. برای باغ سپه‌سالار و کافه تِز عزیز و همیشگی‌مون. برایِ گوشیِ خراب و احمقِ من که سرِ نیم‌ساعت شارژش خالی میشد و ما رو تو خیابون ول معطل میذاشت. برای عمارتِ روبرو که نشد دوباره برم ولی دفعه‌ی بعدی حتما میرم. برایِ هاتسپات شیلد و لانچرِ گنشین و فحش دادنایِ من. برایِ سیمبا و کان و پیتر. برای "اسنپ شما رسید". برای بی‌آرتیِ تقاطع نیایش-ولیعصر. برای پاستایِ پنه چیکن آلفردو. برای ویدیوهایِ کوتاه سی‌ثانیه‌ای و ویلا و بیلیارد. و در نهایت... دلم واسه همه‌ی این دیوونه‌هایی که ملاقات کردم تنگ میشه. خیلی. خیلی زیاد. احتمالا خیلی زیادتر اون دفعه‌ی اول. به هر حال باید ادامه داد دیگه. نه؟

جورابِ عزیز. سفرِ پنج‌هفته‌ایِ ما تموم شد و حتی نمیدونم دفعه‌ی بعدی که از "خونه" بنویسم کِی خواهد بود. ولی علی‌الحساب از تصمیمِ ناگهانیِ یک‌هوییِ آنیِ لحظه‌ی آخریِ دقیقه‌نودی‌م خیلی خوشحال و راضی‌ام و بهش نُه از ده میدم.

 

  • فروغ • 光
  • شنبه ۲۲ بهمن ۰۱

سرگشته

جورابِ عزیز.

از امروز که حساب کنیم رسما دو هفته مونده تا سفرِ پر پیچ و خمِمون تموم بشه. قول میدم یه روز، وقتی حالِ همه‌مون خوب بود، سفرنگاری کنم و از هر آنچه بر ما گذشت برات قصه بگم.

جوراب عزیز. 

طبق معمول همیشه‌م، داشتم پست‌های اینجا رو میخوندم و با خودم خاطره‌بازی میکردم که متوجه شدم امسال -سال 1401- تولدِ نُه سالگی‌ت رو در سکوت و خفا، دوتایی با هم جشن نگرفتیم. شرمنده‌تم. مرداد ماه نشد ولی حالا بهت میگم که تولدت مبارک دوستِ انتزاعیِ بی‌جانِ الکترونیکی من. ممنونم که یک‌سال دیگه هم حرفام رو شنیدی.

جوراب عزیز.

میخوام بهت بگم که دارم کار دستِ خودم میدم. یه کارِ خیلی گنده و کت و کلفت و آزاردهنده. چشمامو بستم و به شدت دارم تو اعماقِ سیاه‌چال بلعیده میشم. مثلِ همون سکانسی که شیاو با نهایت سرعت داشت توی ژرفای تیره و تاریکِ "کزم" به پایین کشیده میشد. همون‌جایی که موهایِ مشکی-زمردیِ زیبا و آشفته‌ش با جریان شدید هوا بالا و پایین میشدن. همون نقطه‌ای که چشمایِ عسلی و غمگینش رو بسته بود. همون‌ لحظه‌ای که مقاومت هوا رویِ کمرش سنگینی میکرد و مولکول‌هایِ نحیف گاز سعی میکردن جلویِ سقوط و تباهی‌ش بگیرن. من همونجام. همون لحظه، همون سکانس، همون نقطه. به خودم اجازه دادم سقوط کنم و حالام دیگه کاری از دستم بر نمیاد. شاید بپرسی چرا؟ چرا خودتو تا لبه‌ی پرتگاه کشیدی و تنت رو رها کردی. باید بگم نمیدونم. شاید چون داشت خوش میگذشت. شاید چون دلم تنگ شده بود واسه بی‌قرار بودنِ قلب و جسمم. شاید چون دلم امنیت روحی میخواست و یک جوری زده بودم به سیمِ آخر که حواسم نبود دارم وقت و حوصله و انرژی‌م رو جای اشتباهی میریزم. همه‌ی این‌ها احتماله... خودم هم نمیدونم چرا. اصلا یک‌هو میبینی کلش بخاطرِ سر رفتن حوصله‌م بوده و هیچ پایه و اساسی نداشته. سرت رو درد نیارم. خلاصه‌ی صحبت اینکه "چرا؟ نمیدونم".

جورابِ عزیز. 

از آینده -طبق معمول- میترسم. از اون روزی که یه نگاه به دور و برم بندازم و ببینم قوتِ قلبی برام نمونده. بارها بهت گفته بودم که این تن، این جسم، این روح به "آدم‌ها" زنده‌س ولی این آدم‌ها خیلی سریع‌تر از اونچه که فکرش رو میکردم دارن محو میشن. محو که نه... بی‌انصافی نکنم. فقط دارن سرِ جاهاشون مستقر میشن. چرخ‌دنده‌هاشون داره تو هم میره و استقرار پیدا میکنن. و توی شهرِ این آدم‌های مستقر، جایی برایِ یه wanderer سرگشته مثل من نیست.

------------------------------------------

سالِ بیست و دو تموم و سالِ بیست و سه شروع شد.

  • فروغ • 光
  • شنبه ۲۴ دی ۰۱

سفر چرا؟

بسته بالای سر گیسوان چه هیبتی‌است
کشته‌اند هر که را راوی جنایتی‌است
سفر چرا؟ بمان و پس بگیر.
ز جورشان نفس بگیر.
بخوان که شهر سرود زن شود
که این وطن وطن شود...

  • فروغ • 光
  • پنجشنبه ۱۹ آبان ۰۱

چوساگ

تعطیلاتِ چوساگه. جشنِ میانه‌ی پاییز یا برداشت محصول. پونزدهمین روز از تقویمِ قمری چینی که زیر نور قرص ماه کامل جشن میگیرن و کیکِ ماه میخورن و میرقصن -یا حداقل قبلا میرقصیدن- چهار روز تعطیلاته و دوشنبه آخرین روزش محسوب میشه.

جوراب عزیز. چیزی به پایان تابستون نمونده. ترمِ دانشگاه شروع شده و من طبق معمول همیشه‌ام و خودت میدونی که "حالت همیشگی"م چطوریه. احتمالا کم‌حرف‌ترم و حوصله‌ی برقراری ارتباط ندارم. درواقع حوصله‌ی خیلی چیزها رو ندارم. اولینش آدم‌ها.

چوراب عزیز. تابستون گذشت با جمعه‌های شلوغ هایدل‌برگ. با بویِ مرغ سرخ‌شده و پیاز سوخاری گرفتن. با جواب دادن به سوالِ "از کجا اومدی؟" و اسپریِ شوینده‌ی "لاکس". با دلیوری‌های پیتزا و مرغ سوخاری و هیزلنات‌لاته‌ی سرد. با صدای زنگوله‌ی آشپزخونه و "قیچی ببرم یا چاقو؟". تابستون اومد و رفت و ما سومرو رو گشتیم و برای جونگلی ویش زدیم. انیمه دیدیم و استرینجر ثینگز و از بارون‌های موسمی فرار کردیم و چقدر خوشحالم که از بارون‌ها جون سالم به در بردم. واقعا فکر میکردم آخر از شدت افسردگیِ ناشی از بویِ نم و رطوبت، یه کاری دست خودم بدم. تابستون اومد و رفت و من یه قدم از همه‌چیز دورتر شدم. یه قدم؟ نه، هزار قدم فاصله گرفتم با هر آنچه یه روز عزیز و دوست‌داشتنی بود.

جوراب عزیز. بیشتر از همیشه احساس عدم تعلق میکنم و فکرم نمیکنم هیچوقت درست بشه. کاش بزرگسالی هیچوقت دستش بهم نرسه.

  • فروغ • 光
  • دوشنبه ۲۱ شهریور ۰۱

سه ماه و هجده روز

بیست و هفتم ماهِ دو؛ همون روز که سوار اتوبوس شدم و کلِ راه به همون چندتا ترکِ تکراریِ همیشگی‌م گوش دادم، به خودم گفتم فروغ جون تحمل کن. فقط سه ماه و هجده روز مونده. همون موقع به خودم خندیدم و زیرِلب گفتم: ببینم اصلا حواست هست چی میگی؟ سه ماهه‌ها. همون موقع بود که "ب" صدام زد تا یه بچه گربه رو از بیرون پنجره‌ی اتوبوس نشونم بده، رشته‌ی افکارم پاره شد و دیگه به اون سه ماه و هجده روز فکر نکردم.

 

امروز هفتمِ ماه شش؛ مینویسم که جوراب عزیز! از اون سه ماه و هجده روز فقط ده روزش مونده. باورت میشه؟ خودم که نه. هفته‌ی فُرجه‌‌ی امتحاناس. تویِ کتابخونه معمولا جا برایِ نشستن نیست و خیلی وقت‌ها از یکی-دو روز قبل باید توی اپلیکیشنِش رزرو کنی. من و "س" هر از گاهی به ساختمون دانشکده‌شون میریم و اونجا درس میخونیم. هر چند دیروز باد و سرمایِ یک‌هویی و بی‌سابقه مجبورم کرد دمِ غروبی برگردم به اتاقم و طبق معمول هیچکاری نکنم و از همین هیچکاری نکردنم غصه بخورم.

 

متوجه شدم از وقتی اومدم اینجا هیچی ننوشتم. علتش احتمالا افسردگیِ ملال‌آورمه. انگار جوراب یک آدمِ زنده و واقعیه و من نمیخوام با غر زدنم، خسته‌ش کنم. ولی خوب واقعیت اینه که اوضاع -طبق معمول- خوب نیست. {مگه قبلا خوب بود حالا؟ :)) } امروز با "مِی" حرف زدم و گفت برایِ هر تغییری باید حداقل تا تابستون سال بعد صبر کنی و همینجا بود که فهمیدم روحیه‌ی بی‌حوصله و خسته‌ام، حالِ یک‌سال دیگه صبر کردن رو نداره. همینجا بود که تصمیم گرفتم رها کنم.. اینجا بود؟ نه... الان که فکر میکنم میبینم خیلی عقب‌تر بود؛ نمیدونم کدوم نقطه ولی خیلی وقته تصمیم گرفتم رها کنم و بذارم بگذره فقط. بگذره بگذره بگذره اونقدر بگذره تا تموم شه و لحظه‌ی آخر، به اونیکه "زندگی" رو ساخته بگم: «خسته نباشیا... ولی به من یکی که اصلا خوش نگذشت.» بگذریم.

 

یه ماه دیگه که بگذره رسما میشه یک‌سال و نیم که دور از همه‌ایم. دور از خونه، دور از خونواده، دور از دوستا... ولی راستش رو بگم، همونجور که انتظار داشتم و انتظار میرفت، خونه و خونواده به نرمی دارن رنگ میبازن. روزی بود که میترسیدم قیافه‌ی عزیزانم یادم بره و میبینی که رسیدیم به همون نقطه. همونجایی که مدت زمانی طول کشید تا یادم بیاد پدربزرگ چه شکلیه. همون نقطه ترسناکه که پاره شدنِ پیوندها و از هم گسیخته شدنِ ریشه‌هاتو میبینی و حس میکنی. چاره چیه جورابِ عزیز؟ همینه زندگی نه؟ تحمل کن بذار بگذره... .

 

مدتیه به این فکر میکنم وقتی میگن "نگران نباش تموم میشه"، منظور رنج نیست. رنج همیشه هست. متاسفم که اینو میگم ولی غصه همواره با ما خواهد بود. اصلا عضوِ جدانشدنیِ زندگیه. حالا دیگه متوجه شدم وقتی میگن "نگران نباش تموم میشه" منظور رنج نیست؛ خودِ زندگیه. غصه نخور عزیزکم... زندگی کوتاهه. یه روزی تموم میشه و همراهش رنجت پایان خواهد یافت. تا اون روز تحمل کن.

 

کاش میتونستم خودم رو بیشتر دوست داشته باشم؛ شاید اون موقع به تو هم اجازه میدادم که دوستم بداری. ولی نه. حداقل "فعلا" نه. بهم میگه: «جایِ مردم تصمیم میگیری»؛ میگه یادت باشه "تو" تعیین نمیکنی مردم چیو دوست داشته باشن چیو نه. راست میگه اما دستِ خودم نیست. بهش جواب میدم: «حق با توعه. اما این اخلاقِ مزخرفِ خودمه که وقتی یه چیزیو دوست نداشته باشم، حرصم میگیره میبینم کسی دوسش داشته باشه.» و میدونی اولین چیزی که ازش متنفرم چیه؟ خودم. حالا فکر کن چه حسی میگیرم وقتی کسی بخواد به این "خود" علاقه‌ای نشون بده. نمیدونم... شاید یه روزی که همه‌ی فروغ‌های تویِ کله‌م با هم به صلح برسن، بتونم با دنیا آشتی کنم ولی تا به اون روز اوضاع همینه.

 

---------------------------------------------------------------------------------

بذار یکم هم مثبت حرف بزنم و بگم تا بحال از تولدِ یک نفر انقدر خوشحال نبوده‌ام. خودم هم باورم نمیشه که دارم برنامه‌ی یک سورپرایز رو براش میچینم. تقریبا از ذوقِ اون روز شب‌ها خوابم نمیبره و به سختی دارم جلویِ خودم رو میگیرم که بهش نگم کادو براش چی خریدم. چه حسِ جالبی! آخرین بار یادم نمیاد برایِ یه چیزی انقدر هیجان‌زده بوده باشم.

  • فروغ • 光
  • سه شنبه ۱۷ خرداد ۰۱
این‌گوشه از شهر امنه،
من سعی کردم نَمیرم،
انقدر نَمیرم که آخر
این‌گوشه پهلو بگیرم.
به‌جا‌مانـده‌ها