۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

متـولد

راستی. من بیست‌ساله شدم! دیگه رسما یه teen نیستم و خودت میدونی که چقدر بزرگسالی میترسونتم! با این وجود خوشحالم.

پ.ن: ندیدنت غمگینم میکنه احمق. تهِ دلم هنوزم دارم با همه توانم میدوئم سمتت. *چشم‌غره*
پ.ن 2: کاش میتونستم خودمو تبدیل به یه مفهومِ انتزاعی بکنم؛ نمیدونم... مثلا یه کامپیوتر یا یه نیرویِ سیالِ در جریان یا یه پرتوی نورِ سخنگویِ هوشمند. نمیدونم... یه چیزی که جسم نداشته باشه. خسته شدم.

  • فروغ • 光
  • چهارشنبه ۲۹ بهمن ۹۹

قرنطینه‌نگاری

چیزی به پایانِ دوره‌ی قرنطینه‌ی 14 روزه‌م نمونده؛ کمتر از 12 ساعت. اوقاتی که تصورش برای خیلیا، ملال‌آور و طاقت‌فرسا بود اما شخصا لذت بردم. سریال دیدم، فیلم دیدم، کره‌ای خوندم، انیمه دیدم، خاطره نوشتم، ویدیو ادیت کردم، تولدم رو از راه دور جشن گرفتم، تلفن حرف زدم، ویدیوکال و وُیس‌کال گرفتم، برای اولین بار برایِ خودم لاک زدم و یاد گرفتم از توالت فرنگی نترسم. از سرما لرزیدم، از گرما عرق کردم، برف اومد، آفتاب شد، باد وزید. از پُشت پنجره برای پگاه دست تکون دادم و فهمیدم کیک برنجی اصلا به خوشمزگیِ ظاهرش نیست. روتینی 14 روزه که چیزی به اتمامش نمونده؛ یه‌سول ساعت 11 زنگ بزنه، بیدارم کنه و بپرسه: "یُل ایسایو؟" و من هرسری بهش اطمینان‌خاطر بدم که تب ندارم. سرمایِ آب شیر روشویی پوستم رو بسوزونه. پرده رو بالا بکشم و به منظره‌ی پر درخت نگاه کنم و یهو یادم بیاد که غذا پُشت در سرد شد. تخم‌مرغ با زرده‌ی کامل و لزج بهم دهن‌کجی کنه و من تلاش کُنم اون بخشِ خامِ شُل و بوی زخمشو با برنجِ چسبونکی بدم پایین. بوی تند کیمچیِ تُرب که هنوزم مشامم بهش عادت نکرده بپیچه تو اتاق و من فکر کنم که الان باقی‌مونده غذا رو بریزم تو کیسه یا بذارم آخر شب؟ سوپ همیشه دست نخورده باقی میمونه چون سرد و بی‌مزه‌س. امیدوارم بتونم یه روز سوپِ گرمِ بامزه‌ بخورم، هرچند فکر نکنم به این زودیا باشه. با دماسنج تبمو بگیرم؛ حرفِ صنم یادم بیاد و باعث شه خنده‌م بگیره -حتی همین الانم قهقهه زدم- کارِ خاصی برای انجام دادن نیست؛ اینستاگرام‌گردی کنم، توی تلگرام بچرخم و فکر کنم که چرا انقدر تویِ دیدنِ قسمت‌های Run تنبلم؟ بطریِ آب نارنگیِ "اَچیمه" روبروم باشه و بیسکوئیت‌های "کرون" بهم چشمک بزنن. جنس دستمال کاغذی خوب نیست؛ نازک و کوچولوعه و برایِ منی که دم به دقیقه دماغم آویزونه، آزار‌دهنده‌س. یادمه دوستی بهم گفت امیدوارم حساسیتِ بینی‌ت توی رطوبتِ بالای 95 درصدِ کره بهتر بشه -امیدوارم- به‌هرحال این دوره‌ی 14 روزه هم رو به اتمامه و دروغ نگم، داشتم عادت میکردم دیگه. پایین‌تر گفته بودم؛ از تغییرات مداوم خوشم نمیاد، هرچند که یکی از سینوسی‌ترین زندگی‌ها رو داشتم. بگذریم...
 

این روزها بیشتر به آهنگهایی که طیِ این مدت طولانی کنارم بودن فکر میکنم؛ وایسا وایسا. چی؟ آهنگها کنارت بودن؟ درست شنیدی، آهنگهایی که کنارم بودن. به لیریکشون، به فضاشون، به حرفِ دلِ خواننده. این روزها بیشتر از قبل برمیگردم و محتواشون رو مرور میکنم؛ اسپرینگ‌ دی و هارت‌بیت و برند‌ نیو‌ دِی از بی‌تی‌اس، مون‌چایلد و عاح‌گود و وینترفلاورِ آر اِم، سایلنس از کلید، این دی اِند لینکین پارک و در آخر... لی‌لی از لاک لایف.


برند نیو دِی میخوند: "وقتی اون روز برسه، من اونجام..." و یادمه که چقدر منتظر بودم دهنم این جمله رو برایِ خودم بخونه.
هارت‌بیت میخوند: "قلب من از عشق تو در آتشه..." و یادمه هربار با شنیدنش لبریز از ذوق و امید میشدم.
وینترفلاور میخوند: "امیدوارم یه روزی شکوفه بزنی..." و من همصدا با خواننده منتظرِ شکوفه‌های ریزِ صورتی میشدم.
سایلنس میخوند: "کلِ زندگیم یه بارِ اضافه‌س. زیادی فکر و خیال میکنم و از این موضوع متنفرم..."، میخوند: "برای مدتی طولانی ساکت بوده‌م..."
مون چایلد میخوند: " فرزند ماه! گریه نکن. وقتی ماه بالا بیاد، زمانِ توام میرسه؛ فرزند ماه! گریه نکن، تو خواهی درخشید..."، میخوند: "به همون اندازه که میخوای بمیری، همونقدر هم میخوای که زندگی کنی..." و من با همه وجود این تناقض رو میفهمیدم.
عاح‌گود میخوند: " خیلی وقتها از خودم ناامید میشم... تو نباید ببازی... اگه ببازی میمیری"، میخوند: "خودِ واقعیم و اونچه که میخوام باشم خیلی از هم فاصله دارن ولی با این وجود میخوام از این پُل عبور کنم و بهش برسم... به اون‌چیزی که واقعا هستم."
لی‌لی میخوند: "یه روزی اوضاع خوب میشه... خسته شدم از شنیدنِ واژه "یه‌روزی"!" لی‌لی میخوند: "باد میوزه و من به نورِ کم‌جون خیره شده‌م؛ چی دارم؟ چی ازم برمیاد؟"
این دی اند میخوند: "من سخت تلاش کرده‌م و حسابی پیش رفته‌م اما آخرِ کار، اینها هیچ اهمیتی نداره. مجبور شده‌م زمین بخورم و همه چیزمو از دست بدم اما آخر کار، هیچکدوم اهمیتی نداره." و من همیشه از خودم میپرسیدم مگه میشه در آخر، هیچی اهمیت نداشته باشه؟ حس میکنم حالا بهش رسیده‌م.
و در نهایت اسپرینگ‌ دی با غم همیشگی‌ش سر میرسید و میخوند: "از لبه‌ی این زمستون سرد گذر کن و تا زمانیکه روز بهاری برسه، تا زمانیکه گل‌ها شکوفه بدن، یکم دیگه اینجا بمون."


به اینها... به همه این جملات فکر میکنم. همونطور که باد میوزه و به نورِ کم‌جونِ اونورِ جنگل خیره شده‌م.

  • فروغ • 光
  • چهارشنبه ۲۹ بهمن ۹۹

موردعلاقه‌ها

برف. شکوفه‌ی گیلاس. دریا. لباسِ راه‌راه. جوراب. کتونی سفید. قطار. زمستون. کلاه بافتنی. کیک.
دقیقا وقتی میگم { تو } یه پکیج از چیزهای موردعلاقه‌ی منی، از چی حرف میزنم.

  • فروغ • 光
  • جمعه ۲۴ بهمن ۹۹

آغاز همون پایانه

قرار بود بیام و تعریف کردنی ها رو بهت بگم درسته؟ راستش خودمم نمیدونم شروعش از کُجاست. مثل یه کلافِ درهم‌پیچیده‌س که هی بازش میکنی ولی درست نمیتونی به اولش برسی. شروعش اون فلش لعنتی بود؟ یا اون روزی که دست بر قضا فاطمه و فائزه نیومده بودن و من داشتم با کیمیا و ستایش حرف میزدم؟ یا اون دفترچه‌ی نارنجیِ لغت؟ یا اون زمانی که سعی میکردم الفباشون رو یاد بگیرم؟ یا اون موقعی که برای تک‌تک اپیزودهای اسکارلت‌هارت‌ریو اشک میریختم؟ یا اون زمانایی که لپتاپ و دفترچه‌م رو میاوردم تو هال، کنارِ شومینه، لبه‌ی فرش مینشستم و کلماتی که به گوشم آشنا بود رو تویِ گوگل ترنسلیت سرچ میکردم؟ یا اون روز که ناهیرا توی نمازخونه گفت داره هارانگ میبینه؟ یا چندروز بعدش که گفت ترمِ جدیدِ کلاس داره شروع میشه؛ میای با هم بریم؟ شاید شروعش از همون اولین جلسه کلاسم بود، هوم؟ 21 بهمن 95؟ همون روزی که با ناهیرا سوار مترو شدیم و بعد از یه سفرِ یک‌ساعت و نیمه، از کرج رفتیم تا تهرانپارس. همون روزی که نون‌خامه‌‌ای‌هایِ بزرگ خوردیم و آخراش تقریبا داشتیم کوچه رو میدویدیم چون کلاس داشت شروع میشد. درسته بعدش ناهیرا دیگه نتونست باهام بیاد و من باقی جلساتم رو تنها میرفتم و میومدم، ولی بازم خوش گذشت. شاید شروعش 28 بهمن بود هوم؟ اون روزی که تو مترو نشسته بودم، غروبِ حول و حوشِ شش و نیم اینها بود. اسپرینگ‌دی توی گوشم میخوند و من سعی میکردم صدایِ تهیونگ رو از بقیه‌ی صداهای ناآشنا تشخیص بدم. همون پالتوی زیتونیِ قدیمیِ تکراری تنم بود -هرچند که اون سال قدیمی محسوب نمیشد- از مترو پیاده شدم و باد انقدر سرد بود که مجبور شدم همه دکمه‌های پالتو رو ببندم.اسپرینگ دی روی لووپ بود ساعتها بود داشت میخوند. اسپرینگ دی! اصلا بهتر نیست بگم همه چیز از اسپرینگ دی شروع شد؟ شروعش همون روز بود؟ یا شبِ قبلش؟ که تولدم بود، خودمون بودیم و مادرجون و من کل شب با اسپرینگ دی گریه کردم و خوابیدم؟ هوم؟ نمیدونم... فقط میدونم خوش گذشت. اینکه تکالیفمو تو تکون‌تکون‌های مترو مینوشتم. اینکه ایستگاه کرج پیاده میشدم، با تاکسی میرفتم طالقانی. از پُل هوایی رد میشدم و پیاده تا ایستگاه اتوبوس قدم میزدم. سوار اتوبوس میشدم و سه ایستگاه بعد، خونه بودم! اینکه مامان همیشه میگفت از اون کوچه تاریکه نیا، خطرناکه ولی من ترس سرم نمیشد -هنوزم سرم نمیشه-! گریه‌هاش کم نبودا... ولی کم هم خوش نگذشت. هیس و آب‌پرتقالایی که از سرِ کوچه‌ی کلاس میخریدم. یا اون روزی که برای اولین و آخرین بار جلوی در آموزشگاه با خانوم جلالی رو در رو شدم. خانوم موقر و مهربونی بود. جزییاتِ خیلی چیزا از ذهنم رفته ولی یادمه چطور این مدت زنده نگهم داشتی عزیزم. اون شبایی که تا نصفه شب بیدار میموندم و توی یوتوب، "آن کرک" و "واین" میدیدم و خودمو خفه میکردم تا صدای خنده‌م مامانو بیدار نکنه. زمانایی که تئوری و تحلیل میخوندم. ویدیو ادیت میکردم. فیک مینوشتم واقعا پر فروغ بودم! از کُجا این روشنی تبدیل به غم شد هوم؟ من که صدای خنده‌م یک لحظه‌م قطع نمیشد؟ نمیدونم... جایی که دیگه علاقه‌م تبدیل به ابسشن شد. نه؟ گمونم! هر چی بود، گذشت و من اینجام. از سرمای زمستون رد شدم، از پالتوی زیتونی احمق، از کوله پشتیِ رو به مُوت، از اتوبوسهایِ فاز 4، از کوچه شقایق غربی، از ایستگاه گلشهر، از صادقیه، از فرهنگسرا، از دانشگاه علم و صنعت، از تاکسی‌های سبز فرجام، از ایستگاه کرج، از ون‌های آزادگان، از اون نقاشی جیمینِ اسپرینگ دی که کشیدم، از دریم‌جار، از روزی که دوربین خریدم و به بهونه "کانورس های" از کانوسم عکس گرفتم، از همه روزهایی که توی "دفتر دوستت دارم" نوشتم و نوشتم و نوشتم، از بیلبورد میوزیک اواردز که فرداش امتحان دینی داشتیم، از دسپاسیتو، از نمایشگاه کتاب که با فائزه رفتیم و پام پیچ خورد و پخش زمین شدم، از اسباب‌کشی، از کلاس آنلاین، از مودم ایرانسل که تا سه ماه سرعتش افتضاح بود، از اون روزیکه با خاله و دخترا رفتیم جاده چادر زدیم و رفتیم کلاردشت و بعدش دیگه جاده نرفتم تا دوسال بعدش! از کتاب سفارش دادن، از تزیین کردن دیوار اتاقم، از همه "بنگتن تایم"ها، از اون میتینگِ آرمیها، از بلوار کشاورز، از خیابون ایتالیا، از اون کافه‌هه که پله میخورد میرفت زیرزمین، از اون استایلِ شلوار و مانتو لی و شال آبی که منو شبیه کیسه نشون میداد، از فیک نوشتن، از کانالِ بنگتن بویزز فیک، از بنگتن فمیلی-شایدم آرمی اریا...هنوزم نمیدونم- از تابستونا که مدرسه میرفتیم و سرویس نداشتم و 6 صبح پا میشدم پیاده میرفتم تا سه راه و تاکسی مینشستم و میرفتم تا فلکه و اونجا فاطمه با پدرش منتظرم بود، از اسپاتیفای، از کانورس های قرمز که واقعا خنگ بودن، از توفیق اجباری‌ای که باعث شد برای اولین و آخرین بار بریم رشت و بلوار شهرداری گشت و گذار کنیم و از دفکتو لباس بخریم، یا حتی اون روز که با بچه‌ها پارک لاله قرار گذاشتیم و امیر گیتار زد و فاطمه زود ازمون جدا شد و من حین برگشت بخاطر غزاله نتونستم به مترو برسم و شبش رفتم پیش عزیز اینا، یا اون روزش که با فائزه رفتیم تهران‌گردی، رفتیم عمارتِ روبرو، بعدش فائزه منو بُرد دایموند و خوشمزه‌ترین پنینی مُرغ و موهیتوی عمرمو خوردم، و بعدش که دیر رسیدیم به تماشاخانه پالیز که تو حافظ بود -آره... جافظ... هاها- و اجازه ندادن بریم تو و مجبور شدیم منتظر بشینیم تا سانس بعد، و استرس اینکه دیر برسیم به متروی برگشت داشت خفه‌مون میکرد و به اسنپیه التماس میکردیم که عجله کنه، از لاویورسلف:هِر، از اون روز که منتشر شد و من کل روز داشتم به پایدپایپر گوش میدادم و کتابای مدرسه‌م رو جلد میکردم، از روزی که آلبوم رسید و من واقعا خررررسند بودم، از همه اون دورانی که سعی میکردم زنده بمونم و حسینی باعث نشه خودمو بکشم، از اون روزیکه لوله آشپزخونه مشکل داشت و تو اتاق من مرغ سوخاری خوردیم، از مایک دراپ و استیو آئوکی، از آمریکن میوزیک اواردز که بخاطرش تا نصفه شب بیدار موندیم، از پروود سیکرت، از بازی سوپراستار که خیلی خیلی دوستش داشتم، از اون دی‌ماه که با مامان از کرج رفتیم میدون فردوسی و بهش پیشنهادِ دایموند رو دادم و برای دومین بار از پنینی و موهیتویِ خوبش لذت بردم. از ولنتاین که تیشرت راه راه تنم بود، هارد سبز گرفتم باهاش سر به سر احسان گذاشتم، از برف سنگینی که بهمن اون سال اومد و با کیمیا و تینا رفتیم برف بازی، اون روزی که رفتم گوشی جدید گرفتم و برف میومد و من همون کلاه طوسیِ همیشگی سرم بود، از تولدم که خیلی اتفاقی جور شد و من صبحش آزمون گزینه دو داشتم، موقع برگشت رفتم باغ فاتح، یک ساعتی تنها نشستم رو صندلی و مردم رو نگاه کردم، راستی گفتم باغ فاتح! چقدر دلم براش تنگ شده. خیلی! خیلی زیاد. پیاده از آزمون برگشتم خونه و بعد از ظهرش با فاطمه و غزل و فائزه رفتیم تا "روزِ فروغ" رو جشن بگیریم. از غروبش که همه بودن تا برایِ فروغ "تولدت مبارک" بخونن. جدی انقدر زود سه سال گذشت؟ از اسفندش که با ناهیرا فروشگاهمونو راه انداختیم. مسابقه زبان کره‌ای شرکت کردیم و برای اولین بار رفتم بازار و از اون وَن‌های بازار سوار شدم. راستی بازار. فکر کنم همیشه همیشه همیشه دلم برای این مکان تنگ بشه. هرروز، هر ساعت، هر لحظه. اون شلوغیِ کروکثیفش و پستوهای قشنگش و چرخ‌هایی که بلند میگن "بِپا" و میان و رد میشن و حواست نباشه پاهات خُرد میشه. دلم برای مسلم و شرف‌الاسلامی و کاخ گلستان و 15 خرداد و ناصرخسرو و کوچه مروی تنگ میشه. خیلی! خیلی زیاد! از عید 97 که با بچه‌ها رفتیم پل طبیعت -هنوزم با فکر کردن به لباسم معذب میشم پسرررر- از سیزده‌بدر اون سال که تنها کرج بودم و صبحش با ناهیرا رفتیم صبحونه بخوریم و غروبش نه اسنپ گیرم اومد نه تاکسی و مجبور شدم پیاده برگردم خونه، یادمه از جلوی پارکها رد میشدم و بخاطرِ سیزده‌بدر جای سوزن انداختن نبود حتی! یه حسِ غریب و شادی بود، تنها قدم میزدم، خانواده‌ها رو میدیدم و گوشیم طبق معمول شارژ نداشت! یادمه احسان تعجب میکرد میگفت تو یه خونه‌ی ویلایی با زیرزمین و یه دستشوییِ جن‌زده تو حیاط چجوری تنها سر میکنی و من همیشه میخندیدم! بعدش مادرجون اومد و یک ماه پیشمون موند، نمایشگاه کتاب رفتم اون‌هم دوبار!! جاش اومده بود مصلی و واقعا خوش گذشت، همون‌ موقع‌ها بود که انگار سیاهی‌ها شروع شد نه؟ انگار دیگه بعدش هیچی خوش نگذشت؛ نمیدونم شایدم دارم غلو میکنم، روز پژوهش اردیبهشت، یا تئاتر زیست که واقعا براش سختی کشیدم- باید نتیجه بده دیگه نه؟ من واقعا سختی کشیده‌م- انزلی رفتیم و برگشتیم و بعد یه سال بالاخره تخت خریدم. از تیرماه باز مدرسه شروع شد و دیگه همه‌ش کنکور بود که خونده میشد تو گوشمون و من خسته بودم، همون موقع کلاس آیلتس نوشتم و فقط یه ترم تونستم برم، کتابامو زیربغل میزدم و تو راهرو زبان میخوندم و سعی میکردم زنده بمونم، راستش همیشه فکر میکردم قوی‌ام اما حالا که برمیگردم و عقب رو نگاه میکنم میبینم چقدر مخروب شده‌م، فکر کنم از همون موقع‌ها بود که خشم شروع به بزرگ شدن کرد نه؟ نمیدونم. زمان زیادی گذشته از اولین آزمون تاپیکم که تیرماه بود و من و مامان ساعت 6 صبح از کرج راه افتادیم و رفتیم علامه. مرداد ماه با بچه‌ها رفتیم پل طبیعت باز! بعد سه‌سال کادوی تولدمو از احسان گرفتم هه‌هه‌، یادمه که با سلیمانی بحثم شدو  یادمه چقدر سخت تلاش کردم جلوی اون احمق گریه‌م نگیره، یادمه اون سال کنسرت محسن هم رفتیم و پسررر چه شبی بود. من و مریم بودیم و ماشینی که گیرمون نمیومد، و یکِ شب کنار همتِ غرب به شرق وایساده بودیم و جفتمون کم مونده بود گریه‌مون بگیره، با ناهیرا جمعه بازار رفتم و خوش گذشت واقعا، یادمه آرایش کردم و از خودم ویدیویِ موزیکالی گرفتم، انزلی رفتیم و مرغابی‌ها رو دیدیم، با کیمیا رفتیم تئاتر و من دیگه زیرگذرهای تئاترشهر رو بلد شده بودم، با ماندانا و شقایق رفتیم شرق و من اولش نمیتونستم شقایق رو تشخیص بدم. همون روزا بود که آقای خیرآبادی بهم پیام داد برایِ تست گروه کُر. من از همه روزای سردی که سوار اتوبوس میشدم و میرفتم تا آموزشگاه گذر کردم، از همون موقع که ذهنم درگیرِ ژاپنی خوندن شد و رفتم کلاسش اسم نوشتم و یکبار دیگه، مسیرِ متروی کرج-تهرانم شروع شد، از همه اون روزایی که بعد از مدرسه، کتابامو میذاشتم تو کمد و با تاکسی‌های آزادگان، راهی مترو میشدم، ناهارمو تو قطار میخوردم و تکالیفمو همون‌جا مرور میکردم، با اینکه خسته میشدم اما خوش میگذشت، از مهرماهی که با ناهیرا رفتیم کافه سئول و کیمباب خوردیم گذرکردم، از مهری که باهاش رفتم تهران‌گردی و برای اولین و آخرین بار تویِ لمیزِ تئاترشهر قهوه خوردیم، جلوی لاو گاردنِ دانشگاه تهران مسخره‌بازی در آوردیم و ویدیوهایِ بلاگری ازش گرفتم چون من ویدیو گرفتنو خیلی دوست دارم، از تولد فائزه که بد نبود ولی خوبم نبود، از آبان که کیمیا اومد خونمون و قرمه‌سبزی خوردیم و د گریتست شو من دیدیم، از همون سالی که با مارال رفتیم دارچین و دربی استقلال پرسپولیس رو تماشا کردیم و پولِ کافه الکی الکی زیااااد شد، از تِنگو، از غزل که اومد خونمون و کُلی عکس ازش گرفتم، از آذرماهی گذر کردم که دوباره رفتم علامه. اسما میخواستم برم کتاب ژاپنی بخرم اما در عمل فقط میخواستم از مدرسه بزنم بیرون. میخواستم برم تهران. میخواستم برم دایموند و دوباره پنینی و موهیتوی خوشمزه‌ش رو بخورم. یادمه که امیر و احسان و رضوانه و کیمیا و دوستش هم اومدن. آذری که بعد از مدرسه میرفتم کلاس فیزیک و با افرا زنگ تفریح چای میخوردیم و بایکیت هم گذشت. آذری که داشتم سعی میکردم به پیشنهاد ناهیرا توی دارچین کار پیدا کنم ولی حس میکردم اگه به برنامه پُرم کار کردن رو هم اضافه کنم احتمالا بمیرم. ماهی که با صنم میم میدیدیم و میخندیدیم. آذری که بالاخره گاهنامه مدرسه رو تموم کردم و تا مدتها چشم و کمرم درد میکرد هم گذشت. آذری که برای احسان تولد گرفتیم و بماند که چقدر استرس کشیدیم تا قضیه لو نره، از شب یلدا که خونه خاله فروغ اینا بودیم و غذاهایِ پُر پنیری که با مامان و هانی درست کردیم، دی ماهی که اجرایِ کُر داشتیم هم گذشت، با همه دوندگی‌هایی که اون روز داشتم و از هفت صبح تا دوازده شب فقط تونستم دو لقمه غذا بخورم، از امتحان شیمیِ لعنتیِ فرداش گذشتم! باورت میشه؟ در حالیکه 3 صبح خوابیدم و هشتِ صبحِ فرداش امتحان داشتم حتی از اونم عبور کردم. یادمه دوباره رفتم تهران به بهونه اینکه وسایل بولت‌ژورنالمو بگیرم؛ کرج هم داشتا... ولی دلم میخواست دوباره برم تهران. دی‌ماه و صبحونه‌ی پارک گفتگو رو یادمه. یادمه که پنجم بهمن علی تهران بود و ما بعد از دو سال و نیم برای دومین بار ملاقاتش کردیم. عکسهای مسخره اون روز، کفش من که پاهامو میزد، کلاه قرمزه که احسان میگفت شبیه عمامه‌س. حتی از اونم گذر کردم. تولدِ دوست نرگس و عکاسی و اون دختر شیطونه و عروس هُلندیِ جیغ‌جیغو. یک بار دیگه تولدم شد؛ تولدِ 18 سالگی... همون 18سالگیِ معروف. این بار آهسته و بی‌سروصدا. فقط ما بودیم و رستوران و یه عاااالمه غذایی که حسابی خوردم هاهاها. یک هفته بعدش برای من و فرزان تولد گرفتن و خوش گذشت واقعا. از روزی که خاله اینا اومدن و با ساقی برامون تولد گرفتن هم گذشت. مهستان و شکلات و ثبتنام آیلتس و در حالیکه در آخرین روزهای 97 با غزل صبحونه میخوردیم، 98 با سرعتِ فراوون رسید تا یه بار دیگه بهم ثابت کنه زمان چقدر زودگذره. روز اولش که با کیمیا رفتیم دوقلوها رو دیدیم و بعدش رفتیم تجریش، خواستیم بریم موزه اما تعطیل بود و تو کوچه پس‌کوچه‌هاش گیر افتادیم و آخرش پیشنهاد دادم بریم دایموند و نمیدونم برای چندمین بار پنینی خوردم و موهیتو. روزها گذشته از اون روزایی که اردوی مدرسه بودیم. از سیزده‌بدر و باغ و اون پسره که فکر کنم داشت نخ میداد بهم؟ هاها؟ همون روز که دایی اینها اومدن، رفتیم ایران‌مال و باملند و بعدش که دیگه همه فوکوسم شده بود آیلتس. 29 فروردین ماکم بود و 31 اُم آزمون اصلیم!! باورت میشه؟ همینقدر کوتاه. روزها گذشته از اون روز که بعدش رفتیم مرغ سوخاریِ کُره‌ای خوردیم و من خجالت کشیدم که برم و با سَجَنگ‌نیمِ اونجا کره‌ای حرف بزنم. همه چیز روی سرعتِ هزار برابر بود؛ آزمون نوشتاریم که هفتم بود سر رسید و یادمه چقدر هیجان داشتم. یادمه آزمون تموم شد تو لابیِ هتل چای خوردم و کیکِ هویج، کوله‌ رو انداختم پشتم و شروع کردیم به گشت و گذار برایِ خونه جدید. یادمه 21 اردیبهشت، پیشِ کیمیا اینها بودم که حوابِ آزمونم اومد و از خوشحالی تبدیل شده بودم به یه نقطه‌ی درخشانِ چِگالِ پرانرژی سببیکبیبیسلبحج، از همه این روزها گذشتم. از خرداد ماه و امتحانای نهایی، از امتحان ریاضیم که خراب کردم و انقدر بخاطرش زار زدم که رو مبل از حال رفتم و مامان با یه آب‌قند باید بهوشم میاورد، از ام‌بی‌تی‌آی که بخش زیادی از فکرمو به خودش مشغول کرد و نمیدونم... باعث شد بخوام کرکتر دیوپلمنتمو از سر بگیرم، از روزی که اسباب کشی کردیم اومدیم تهران و انقدر اون روز همه چیز هول هولی شد که شبش از خستگی بیهوش شدیم، از کنکور و روز قبلش که دایی اومد و رفتیم ناهار خوردیم. دایی همیشه لحظاتِ آخر اینجاست... واسه همین دوستش دارم. چون همیشه آخرین روزها، آخرین لحظاتِ قبل از یه اتفاق مهم، اون اینجاست... شایدم خودش نخواسته باشه‌ها، شایدم این منم که میدوئم سمتش. نمیدونم. به‌هرحال... من از کنکورم گذر کردم. از حوزه و دانشگاه خوارزمی، از آزمون تاپیکم که دقیقا روز بعد کنکور افتاده بود. دانشکده عمران دانشگاه خواجه نصیر و میرداماد و بی‌آرتی، از اون خانومه، اطلس جون که دیگه خبری ازش نداشتم، از نامزدی و بعدش ازدواج دایی، از اون روز که با کیمیا رفتیم باغ کتاب و کلی خرید کردیم و آخرش تصمیم گرفتیم باز هم بریم دایموند. یا اون روز که با مامانش سه‌تایی رفتیم جمعه‌بازار و باز هم انتخابمون برای ناهار دایموند بود. از کلاس فرانسه و علی و تیک زدنامون (لووول)، از اون بحثی که بین استاد و شاگردا در گرفت، از اون روز که برای آخرین جلسه با بچه‌ها برای بارِ اِن‌اُم رفتیم دایموند و این بار فقط به سیب‌زمینیهاش بسنده کردم. از اون روز با امیر تو کلانای میدون ولیعصر که من فقط دویدم تا برسم. از شهریور که بعد از دو سال رفتیم چالوس پیش خاله اینها و کلاردشت و سرمای هوا و تولدِ شهره. از اون روزی که غزل و فاطمه اومدن تهران و تجریش رو متر کردیم-هرچند که غزل برعکس من و فاطمه از پیاده‌روی متنفره- یا اون موقع که عینکِ جدید خریدم یا برای اولین بار بعد از دوازده‌سال آزمایش خون دادم. از باغ نگارستان با احسان و غیبت و غیبت و غیبت طبق معمول. گذر کردم از 23 شهریور که جوابِ کنکور اومد و وقتی علی خواست بغلم کنه گفتم نه -چه فکری با خودم میکردم؟ احمق- از بستنی رولی و صنم و چچلاس و کافه پلاس و پیاده‌روی طولانیمون. برج میلاد و لباس مزخرفم. از جشن ورودی جدیدای دانشگاه و دانشکده و نقشه‌ی باحالش، از اون روزی که احسان و فاطمه اومدن ونک و به‌مناسبت آخرین روزِ قبل از دانشجویی غذا خوردیم و مسخره‌بازی در آوردیم. با اینکه زمان زیادی گذشته اما انگار همین دیروز بود مهرماهی که با علی رفتم جمعه‌بازار -اون یه دِیت بود؟ نمیدونم هرچی هست خاک بر سرت فروغ- و اون آخرین باری شد که رفتم جمعه بازارِ کثیفِ شلوغِ گرم دوست‌داشتنی. از دانشگاه و دوستای جدید، از دوندگی برایِ کتابهای دانشگاه، از اتوبوسهای خط واحد و کارت اتوبوس دانشجویی، از ترم جدید فرانسه و استاد عجیب ولی باحالمون، از اون روز که مدارکم رو تحویل سفارت دادم. ناهار تویِ مرکز خرید سئول. اسنپ و بدوبدو، از بیست و سوم که جوابیه اومد، طبق معمول تنها بودم و انقدر گریه کردم که دیگه بدنم نا نداشت و واقعا دنبال اولین راهی بودم تا این لعنتی رو تمومش کنم. از کی غم شروع شد؟ درسته بگیم همون روز؟ نه... نمیدونم. غم همیشگیه. حتی همین الانم هست! بگذریم... از دعوا و بحثی که با علی پیش اومد. سیِ تیر با ماندانا و شقایق و سایه و احسان که خیلی یهویی مسیرش به ما خورد. مرتضی و مسیر تهران کرج، تولد غزل و پیتزای پپرونی، از چهارم که باز هم تنها بودم و تو اتوبوس غش کردم و خجالت‌زده و متنفرتر از همیشه بلند شدم. بیمارستان و نوارقلب، کلینیک و نوارمغز و جزوه‌ی شاهمرادی، از پنجم که علی و دوستش محمد اومدن تهران. اسم فامیل، صبونه، پارک ملت، بارون. کافه پدرا و تولدِ آن مرد. هتل لاله و پیاده‌روی تو سرمایِ یخبندون. دعوایی که الکی الکی با علی پیش اومد و اون شبی تو مترو براش سوءتفاهم ایجاد شده رو توضیح دادم. پردیس علوم. چای و کیک و 115. تولدِ روژان و سورپرایز پارتی و استرسی که سرش کشیدیم. کاخ گلستان و مسلم و تورلیدری برای لی‌لی و چی‌مینگ و شوهرش. صحبتهام با امیر و شروع یه سلسله اتفاقات تازه. اون روز که یک هفته نت نداشتیم و به بچه‌ها اس‌ام‌اس میدادیم. حتی به علی هم اس‌ام‌اس میدادم. پسررر اون دوران واقعا هرروز حرف میزدیم-بعضی وقتها فکر میکنم باید عذرخواهی میکردم؟نمیدونم- اون روز که رفتیم کوروش و فیلم دیدیم و غذا خوردیم و همون‌جا میدونستم دارم اشتباه میکنم ولی چرا ادامه‌ش دادم؟ انگار با کله سقوط کردن تو فاجعه لذت داشت. نمیدونم... اداره مالیاتِ غرب تهران و آسانسورش که آتیش‌بازیِ شادمهر پخش میکرد. خیابون نادری. ستارخان برق آلستوم. اون روز که زهرا اومد. کیفشو گذاشت خونمون و تو دانشگاه همدیگه رو ملاقات کردیم. این دختر واقعا دوست‌داشتنیه. کلانا. کافه‌ی شونزده آذر با بنگتن فمیلی. تولد فاطمه و تمِ صورتی و عکاسی از فامیلهاش، سیِ تیر با متین و قدم زدن حافظ و جمهوری و پارک شهر و وحدت اسلامی، چای و چای و چای. تولد احسان و اسکیپ می و کافه بامداد. آ اِس پ و مرغ کره‌ای و دونات و اتوبوس و میدون ولیعصر و اون گربه‌هه که ولمون نمیکرد. اون روز که با دیلن و صنم رفتیم چارسو. سی‌تیر. چالوس و رقصیدن و پاساژ و پاساژ و پاساژ. بحثم با علی و بلاک و این بچه بازیها. تالار وحدت و اجرایِ آوام. میدون ولیعصر، کافه ژیوار و لاک مشکی. برف و چتر و بارونیِ زرد. فست‌فود ژیوار و شریعتی. گوش درد و پنیسیلین. قرص معده. مترو مترو مترو. دیوار ماندالایی مدرسه. طوفان، امیرآباد، کارگر شمالی و دانشکده بُرج. پیاده‌روی بیست و دو هزار قدمی. آب انار و بوفالو و سوپ و فرنی و کوله‌پشتی و نوکِ پنج‌دهمِ استدلر. همون روز که از جلوی وزارت کشور رد شدم و کُلی خاطره اومد تو ذهنم. یا اون روز که بعد از شاید یک سال ناهیرا رو دیدم و رفتیم لاله‌زار و سی‌تیر و ساندویچ خوردم و اون چون ویگنه فقط سیب‌زمینی گاز زد. ریسه پنج متری که تونستیم بجای 50 تومن، 16 تومن بخریم و رقص‌نور که تهِ اون کوچه تنگ پیداش کردیم و من همه‌ش داشتم به اسمِ مغازه فکر میکردم. پردیس زندگی و پارک و سینما شش‌بُعدی. صبحونه دایموند که خوشم نیومد. زیپ کفشم که خراب شد و من از غصه میخواستم خودمو از پُل هوایی پرت کنم پایین. برفی که دمِ تولدم اومد و لوله گرفت و من واقعا قلبم برای زحمات اون مرد درد میکرد -احمق!!-  اون شب که چپون چپون تو مترو برگشتیم خونه. بادکنک و نخ و منی که اون روز بالغ بر هزار بار رفتم از سقف آویزون شدم و برگشتم. تولدبازی و از معدود روزهایی که واقعا خوشحال بودم. حتی از اون روز هم گذشته؛ در حالیکه به نظر میاد همین دیروز بوده ولی چیزی نزدیک به یک سال گذشته. جمعه که ولنتاین بود و با غزل و فاطمه و روژان رفتیم تا برای دومین بار تولدبازی کنم. پیتزای آلفردو و چیزکیکِ کوچولو و لباس من که طبق معمول خنده دار بود =)))، کافه عربیکای صادقیه و عروسکِ موشِ؟ آبی -هرچند که من هنوزم میگم شبیه زرافه‌س- آ اِس پ و اون سه تا دخترِ چینی. بیمارستان و کوچه فیروزه و اون روزی که فهمیدم کلانا اونجا شعبه جدید زده. راستی دلم برای کلانا هم خیلی تنگ میشه. پیاده‌روی بلوار کشاورز هم همینجاست... خیلی دور نشده! لباسی که از فاطمه کادو گرفتم و همین الان تنمه. بازم تولد بازی و کافه بامدادی که احسان نزدیک بود منفجرش کنه. کادویِ دوست‌داشتنیِ ملیکا و احسان که قاب بنگتن رو اشتباه خریده بود و کلی خندیدم بهش. جونگ‌گوا جه‌یو که بیشتر یه نمایشِ حال بهم زن بود. اون روز که با وجود سرماخوردگیم رفتم پاساژ. خیابون قزوین و اعصابی که خُرد شد ازم. فردا شبش که مامان رفت انزلی و بوووم... خبرِ ویروس تو کل کشور پیچید. یادمه بیخیال‌تر از همیشه شنبه صبحش ماسک زدم و رفتم دفترپیشخوان. با اینکه نگران بودم و خشمگین و ترسیده ولی بازم کوله‌م رو انداختم پشتم و تنهایی رفتم. اون شب که یک شب قدم زدم. طبق معمول همون پالتوی زیتونیِ تکراری تنم بود با کُلاه دوگوشی. پارک لاله اول صبح و اون احمقایی که داشتن گُل میکشیدن و هوایی که سرد بود و لینکین پارک. قرنطینه‌ای که راستشو بگم؟ جدی‌ش نگرفتم هیچوقت... نمیدونم کار درستی کردم یا نه‌ها :)) یادمه خاله اینها اومدن و من سر به سر ساقی میذاشتم. اون روز که میخواستم پالتوی صورتی بپوشم و شال رنگی بندازم و برای همین دو قلم لباس دهن هممون صاف شد. چمدون بنفش و کوله مشکیِ سنگین. کلانای سرخیابون فیروزه که تونستم افتتاحش کنم. چهارشنبه سوری که شب قبلش مامان تصمیم گرفت موهامو چتری بزنه. چهاربانده مهرشهر و پلاک 68. سفره هفت سین و لباسِ گل گلی. دیمن سلیر. پنجمِ عید بود که رفتیم شهروند نه؟ بارون و خریدهای بیخود. دستگاه اسنک ساز. کارتون Onward و اون روز که داشتم از پنجره آویزون میشدم و لباسِ برعکس. اون روز که با صنم رفتیم قدم زدیم و شکلات خوردیم و پاستیل. تولد مامان و شیرینی الف و کادوی من که داشت دیر میرسید و دیگه داشتم عقلمو از دست میدادم. رنگ موی مِسی و ابروهام که اولش به دلم نمینشست. بام سعادت آباد و دونات و چای. کافه اُپال تهرانپارس و اون شب که خودمم نمیدونم چه فکری میکردم... اشتباه میکردم؟ نمیدونم. سفر یک هفته‌ای که با وجودِ ویروس احمق خوش گذشت. آب طالبی و بستنی طلاب. خیابون دولت قیطریه و دفتر پیشخوان و تیتاپ و آبمیوه. چالوس و عکسایی که با اون گلهایِ قرمز زیبا گرفتیم و ساقی که پاستایِ خانومِ فروغو نخورد -بی‌لیاقت!- غزل که بعد از فکر کنم 4 ماه دیدمش. چیزکیک و آمریکانو. اون روز که رفتیم خونه امیر اینا و احسان و بچه‌ها رو هم بعد 4 ماه دیدم و پانتومیم بازی کردیم و پسرا گیتار زدن و منو هم مجبور کردن پیانو بزنم -و من تمام تلاشمو میکردم گریه‌م نگیره از شدت فشار :)))- دایموند برای هزارمین بار و پنینی و موهیتوی عزیزم. پیاده‌رویِ پارک شهر و پیرمردایی که فوتبال‌دستی و پینگ‌پنگ بازی میکردن. پادشاه سلطنت ابدی. دارک و بانگو استری داگز. تولد شیما. شهر بستنی و سهروردی و اون روز که رفتیم پل طبیعت و برگر خوردیم. تبریز و باقلوا و اون روز که با علی رفتیم ال گولی. مگنتی که یادگاری خریدم و سنگفرش ولیعصر و اون آقاعه که گیتار میزد و منی که یادم رفته بود میخواستم از اونجا گرانولا بگیرم. پیانو زدن و همخوانی با آهنگ لالالند و مصاحبه و خونه کیمیا اینها. باملند و اعصابیم یوخدو ناراحتام =))). باقلوا پخش کُنون بینِ آن جماعت. باز هم چهاربانده مهرشهر و آرمینا و جلاتو فکتوری و رانندگی غزل و ماشینشون که تبدیل به کوره میشد و دکتر من که میگفت تب داری و من اشکم در اومده بود. کافه پدرا و موهیتوش که به اندازه‌ی دایموند خوشمزه بود واقعا. چالوس و کباب و ریمیکس‌های دی‌جی‌طبا-شایدم تبا؟- اون روز که اومدیم و احساس کردیم داریم از گرما میمیریم و من فقط به همه فحش میدادم. سالگرد ازدواج دایی و منی که یکبار دیگه "ماشین نداشتن" داشت اشکمو در میاورد. آکواریوم منطقه آزاد و شکلات خریدنای جنون آمیزم. کافه دارچین با صنم و کف کردن دهنامون. باغ فردوس و اون کافه‌هه که فقط قیمه میفروخت و تلفنایِ رنگی‌رنگی‌ قشنگش. کافه گارنیش و اسنپ که هیچوقت از اونجا پیدا نمیشد. ملاقات با شقایق و ماندانا و نیلو بعد از یک سال و حرفِ شیرینی که نیلوفر بهم زد. این حسش رو خوب یادمه! حس میکردم از هر تعریفِ فیکِ حال بهم زنِ دیگه‌ای خوشحال‌کننده‌تر بود. حتی از اینها هم گذشتم. از همه این حسهایِ خوبِ سال 99 هم گذشتم. از همه لحظاتی که غم دیگه نبود؛ حسش نمیکردم؛ اون مهِ تیره‌ی مغزم کنار رفته بود. یادمه یک‌بار به علی گفتم دارم میرم ببینم شادی رو پیدا میکنم و گفت شادی پیدا کردنی نیست که. الان که فکر میکنم میبینم آره راست میگه. شادی همون لحظاتی بود که پیاده‌روی میکردم. توی کافه مینشستم. منو رو ور انداز میکردم. شادی همون لحظه‌ایه که دکمه شافلِ پلیرمو فشار میدم و در حد چند صدم ثانیه ذوق دارم ببینم چه آهنگی رو خودش پلی میکنه. شادی همون موقع‌س که ساعت و مکانِ قرار رو با دوستام فیکس میکنم. شادی همون لحظاتِ پایین رفتن از پله‌های متروعه. همون دغدغه ذهنی که ببینم میتونم جایی وایسم که در قطار جلوم باز شه یا نه؟ شادی همون موقع‌س که جلوی عطرفروشیِ ایستگاه وایمیسیم و عطرها رو ورانداز میکنیم. بگذریم. از روزهایِ تابستونی‌ هم گذشتم. از پیرسینگ گوش و تجریش و نان سحر و اون شیبِ تند خیابون. اون روز که با مامان تا پارک‌وی پیاده اومدیم. پارک ملت و فاطمه. از اون روز که علی اومد و رفتیم دانشکده و باغ فردوس و من یه پیتزای بزرگ خوردم یا فرداش که رفتیم نهج‌البلاغه و فاطمه که سعی داشت از فنسِ پارک رد بشه. اسکیپ می و باملند و روزیکه یه جورایی آخرین بار بود...از این روزهایِ تابستونی گذر کردم و پاییز شروع شد با ترجمه مدارک و دلار و بیمارستان شهرام و و صرافی. کلاس آنلاین و گردن دردم که داشت باعث میشد سرمو قطع کنم. آب و آتشِ نصفه‌شبی و کیک نوتلایِ تشریفات و نان سحر و فرستادن مدارک و یک بارِ دیگه امتحان کردنِ شانسم. راستش سعی کردم از گریه‌هام فاکتور بگیرم اما خودت میدونی دیگه جوراب عزیز... گریه گریه گریه. پاییز اومد با همون روزی که با غزل رفتیم عمارتِ گربه‌ی ایرانی. برای مادرجون جشن گرفتیم و با گردن دردم یک ساعت کوله و چمدون سنگینمو کشیدم. پاییز اومد با مسافرت طولانی و خونه‌ای که یک ماه و نیم بهش عادت کرده بودم دیگه. پاییز اومد با ایستگاهِ راه‌آهن تهران و قطارهایِ چهارتخته رجاء. با هالووین و منی که برایِ شاید سومین بار توی عمرم داشتم خودمو آرایش میکردم. با موهای کوتاه پسرونه و اعصابِ متزلزل و روانِ نگران و چشم‌انتظارم. پاییز اومد من تنها این راه 5 ساعته رو رفتم و برگشتم. پاییز اومد و ما کلاه‌پیچ با چهره‌هایی پشت ماسک قدم میزدیم و زیرِ اون نورهایی که طرحِ گل داشتن، عکس مینداختیم. پاییز اومد با صدای جیغ شغال. روزایی که با علی اتک آن تایتان میدیدیم و من مثل یه ابله هربار ناخواسته همه چیز رو برای خودم اسپویل میکردم. پاییز اومد و رد شد با عکسهایِ پای کوه کنار برگها و کنار همون مهمانسراعه. روزهایِ آزمایش خون و آزمایش اعتیاد و منی که تو شرایط اضطراب دستگاه ادراریم قفل میکرد :))) روزهایِ پیاده‌روی از میرداماد تا خونه. روزیکه صنم و هستی اومدن تهران و رفتیم کافه هری‌پاتر. روزهایِ بیمارستان و اسکن ریه و اسنپ و شطرنج و خیابون فلسطین و کافه وی. کلاه فسفری و تئاتر شهر. اون روزیکه جوابیه نهایی اومد و من انقدر زار زدم که بازم داشتم از حال میرفتم :)) هاها :)) پاییز گذشت و رد شد با میکاپِ قرمزِ یلدایی (لووول) و زمستون رسید. زمستونی که برام مثل فرفره بود و هنوزم باورم نمیشه فقط 38 روز دیگه ازش مونده! روزی که خاله اینا اومدن و من اون شبش از سرما خوابم نبرد. اون روزی که علی اومد تهران و خیلی اتفاقی جور شد که براش تولد بگیریم. اون روز که با احسان رفتیم بام و هوا انقدر آلوده بود که نمیشد هیچی از تهران دید. از این روزها هم گذر کردم. از روزیکه با علی رفتیم آب و آتش من یه کرپ گنده خوردم! از بازار و تئاترشهر و شهرک غرب و میدون صنعت و باغ سپه سالار عزیزم و مایی که انگار قحطی شلوار خورده بود بهمون، از میلادنور و لیدوما و سعادت آباد. از وقت سفارت و میدون شیخ بهایی و دانشور غربی. از اون روز که با فاطمه بحثمون شد و من حس میکردم نمیتونم از شدت خشم نفس بکشم. از سوشی و قیطریه و پارک و چای و اون روزی که علی خیلی اتفاقی بازم اومد تهران و رفتیم اُپال و انیمه دیدیم و بولینگ بازی کردیم و فهمیدم انقدرام افتضاح نیستم -حالا عالی‌ هم نیستم، باشه- از فردیس و دلشوره‌ای که افتاد به جونمون. اون انیمه‌ی کذایی که دلم میخواست چشمامو بعد از دیدنش بشورم :))، گربه سفید. مترو و انگشتر و ماسک مشکی. باز هم کافه پدرا و روزی که فکر میکردم احتمالا آخرین روزیه که چهره دوستام رو میدیدم و پنجشنبه‌ای که ویزا رو گرفتم و سرد بود و مامان نق میزد چقدر آدم بی‌احساسی هستی من جای تو بودم جیغم تا سرکوچه میرفت و همون روز تصمیم گرفتم بجایِ لج کردن با خودم و احساساتم و دوستانم، اونها رو هم در جریان بذارم. خونه کیمیا اینها، چیزکیک و نون خامه‌ای و پسرخاله‌ش اینها که من واقعا کنارشون هست میکنم خونه‌ام. حس میکنم خانواده‌ی خودمن. شنیدن جملاتِ "چقدر شبیهِ همین" و قیافه ما که "دیسپوینتد بات نات سورپرایزد" میشد. جمعه‌ای که با احسان و فاطمه در فودکورت گذروندم و برای آخرین بار -حداقل تا چندین ماه- به قیافه‌هاشون زل زدم و سعی کردم فیچرهای کوچک بصری‌شون رو یادم بمونه. میبینی؟ آخرین بارها داره شروع میشه. آخرین باری که رفتم جمهوری. رفتم باغ و رو سنگفرشش قدم زدم. از کنارِ تابلوی "کنی" رد شدم و خنده‌م گرفت. آخرین بار رفتم کافه تِز. همونجایی که اولین بار با دایی کشفش کرده بودیم. گفته بودم دایی رو بخاطر چی دوست دارم دیگه؟ چون لحظاتِ آخر میاد و میرسونه خودشو و با اینکه جفتمون دوتا تیکه چوبِ مزخرفِ بی‌احساسیم که فقط دلقک‌بازی بلدیم اما برای آخرین بار دیدمش و بغلش کردم و سوار مترو شدیم و لحظات آخر وقتی درِ مترو روی صورتمون بسته شد گمونم فهمید چهره پُشت ماسکم داره لبخند میزنه. برای آخرین بار باز هم توی زیرگذر تئاترشهر چرخ زدم و دلم گرفت از اینکه یک روز به خودمون اومدیم و دیدیم دستفروشاش رفته‌ن. آخرین بار صنم رو دیدم و گریه‌مون گرفت. آخرین بار بی‌آرتی سوار شدم و بعنوان آخرین روز، یک خانوم مسن مهربون با لبخندش روزمو ساخت. آخرین بار رفتم داخل دانشگاه تهران. از درِ قدس رفتیم داخل و تویِ حیاط خالی دلگیرش قدم زدیم و پردیس علومی که سالِ قبلش خیلی اتفاقی مسیرم بهش خورده بود، به استقبالم اومد. برای آخرین بار از جلوی زیرج رد شدیم. نگاهی به دانشکده پزشکی انداختم و مسیرِ همیشگی رو به سمتِ خروجیِ ابن سینا ادامه دادم. دلم گرفت از مسیریِ همیشگی‌ای که از قرار معلوم آخرین بار بود طی میشد. انداختیم شونزده اذر و قبل از اینکه بفهمیم چی شد، ما جلویِ ایستگاه مترو بودیم. چرا برعکسِ همیشه این بار این لحظات نزدیک حس نمیشن؟ از نظر فنی ده روزِ پیش بودن! ولی حس میکنم برای سالها قبلتره. اون روزی که صنم رو آخرین بار بغل کردم و برای آخرین بار بهش گفتم که خطِ زردو تا آخرِ ارم سبز بره و بعد خط عوض کنه و اینها... راستی ایستگاه ارم سبز! چرا حواسم نبود ازش خداحافظی کنم؟ از اون پیاده‌راهِ درازِ خمیده‌ش؟ از نامی‌نو که بارها بعد از کلاس ژاپنی اونجا غذا خورده‌م؟ چرا حواسم نبود؟ بگذریم... روز آخرم به این گذشت که برای آخرین بار سوار مترو شدم و از تک تک تابلوها فیلم گرفتم و سعی کردم همه‌ش رو تویِ ذهنم نگه دارم و تلاش کنم یادم نره! از ایستگاهِ نزدیک خونه پیاده شدم و برای آخرین بار دورِ میدون وایسادم. سرِ غروب بود و خیلیا دور میدون نشسته بودن. چرا یادم رفته بود همین دور میدون نشستن کلی حال و هوامونو عوض کرده؟ بارها رو نیمکتهاش نشستیم، نفسی تازه کردیم، غیبت کردیم و خندیدیم. آخرین روز سعی کردم ترتیبِ مغازه های توی مسیر رو تو ذهنم بسپارم. اسم کوچه‌ها. اون ساختمون نیمه‌کاره. پیتزافروشی‌ای که یه هفته بود بعد از این همه سال تعطیل کرده بود. بانک سرکوچه. اسپرینگ دی توی گوشم میخوند و من بیشتر از هر وقتی تویِ دلتنگیِ لیریکش غرق بودم. نفسهای عمیق میکشیدم و سعی میکردم همه اطلاعاتی که این همه سال سیو کرده بودم از دست نره! آخرین روز به این گذشت که من داشتم خنزر پنزرها رو توی هر سوراخ سمبه‌ای که بود میچپوندم و دعا میکردم وزنش اونقدرام زیاد نشه و کیفی که از دخترا گرقتم و قابی که احسان و فاطمه برام فرستادن و جورابهایِ از طرف علی همگی باعث میشد اشکم راه بیفته. ساعت‌ها و لحظات آخر به گرما توی فرودگاه و حرص خوردن برای اضافه‌بار و معضلاتی که نمیذاشتن هیچ همراهی باهام داخلِ سالن اونورِ گیت بیاد گذشت. غزل و فاطمه آخرین لحظه اومدن و من تونستم درست درمون ازشون خداحافظی کنم. بذار برات بگم که آخرین لحظه گرما و کلافگی و سنگینی کوله‌م باعث شده بود نتونم از مامان خوب خداحافظی کنم. بذار برات بگم آخرش هودیم پیش مامان جا موند و من بی توجه رفتم اونور گیت و در کسری از ثانیه رو آسمون بودم و تازه غم داشت خودشو نشون میداد. اون بالا رو ابرا دقیقا جایی بود که دلم میخواست داد بزنم و صدام گم بشه. چرا؟ راستش خودمم نمیدونم درست.... از خوشحالی بود یا ناراحتی یا دلتنگی یا دلخوری یا تنهایی همیشگی؟ نمیدونم. طولی نکشید که خودمو تویِ اتوبوسهای شاتل فرودگاه دبی پیدا کردم. و وقتی فهمیدم آجوشیِ روبروم هم مقصدش سئوله تلاش کردم خجالت رو بذارم کنار. هم صحبت شدیم؛ آدم گرمی بود و تهران زندگی میکرد و اتفاقا اسم همه محله‌ها رو هم بلد بود. عجیبه با اینکه فقط 9 روز پیش بود ولی انگار سالها گذشته از زمانیکه تو بخشِ B فرودگاه دبی با هم شام خوردیم و بهش گفتم من میرم یه لباس برای خودم بخرم. راستش نگران بودم آخر سرمایِ زیر 10 درجه سئول بندازتم و تنهایی مداوا شدن سخته! با اینکه کوله سنگینی داشتم اما دلم نمیخواست بذارمش رو صندلی. پس با خودم همه جا کشوندمش. راستش خیلی ناراحتم که نشد بیشتر از فرودگاه دبی لذت ببرم اما سنگینی کوله و خستگی همه حس و حالمو گرفته بود. کاش چندتا شکلات میخریدم از اونجا حداقل -احمق- یادمه که آخراش دیگه چُرتم گرفته بود تا زمانیکه گیت باز شد و یکبار دیگه، در کسری از ثانیا من تو آسمون بودم. اون آجوشیِ مهربون رو دیگه ندیدم. ناراحت کننده بود. یادمه به محض اینکه سوار هواپیما شدم، پتو رو کشیدم رو خودم و تقریبا دیگه نفهمیدم چیشد. بغل دستیم یه پسرِ جوون خارجی بود ولی نمیتونستم تشخیص بدم کجاییه. به هرحال آدم مهربونی به نظر میومد. حتی خودکارش رو هم بهم قرض داد. به خودم اومدم دیدم نشستیم و من بالاخره اینجا بودم... بیشتر از هر زمانِ دیگه‌ای اسپرینگ دی بودم. زیرلبم مثل ذکر بود... برف ریز ریز میبارید من زیرِ لب میخوندم: «باید چقدر دیگه دلتنگی و اشتیاق -مثل برف- بباره تا روزهای بهاری برسن رفیق؟» زیرلب میخوندم: «یکم دیگه صبر کنی، یه چند شب دیگه رو هم بیداری بکشی، میام ملاقاتت میکنم، میام میبرمت.» میخوندم: «تا زمانیکه روزهایِ بهاری برسن، تا زمانیکه گلها شکوفه بزنن، لطفا یکم دیگه، فقط یکم دیگه اونجا بمون.» دیدی اومدم؟ دیدی خودمو رسوندم روزِ بهاری عزیزم؟ دیدی با اینکه شب بیداری کشیدم و گریه کردم و خندیدم، منتظرِ شکوفه‌های گیلاست موندم؟ و حالا من اینجام. با همه دردسرایی که برام پیش اومد. با اینکه فکر میکردم چمدونم گم شده. با اینکه غذاها عالی نیست. با اینکه چمدونم خراب شد. با اینکه فعلا نمیتونم چای بخورم. اما اینجام و چیزی نمونده تا یه چهارساله‌ی دیگه هم بسته شه. کمتر از 5 روز. گفته بودم که.... از امسال خیلی انتظار داشتم. امسال بعد از 4سال بهم رسیده. چهار، دوتا دو! امسال بعد از چهارسال 27 بهمن میفته رویِ 15 فوریه. امسال بعد از 4 سال، روزِ تولدم واقعا روزِ منه! هم شروع و هم پایانش، هردو خودت بودی اسپرینگ دی جان:)

  • فروغ • 光
  • چهارشنبه ۲۲ بهمن ۹۹

دیـوار

به دیوار نگاه میکُنم. به اینکه چطور چیزی که -دروغ نگم- دو،سه ساعت صرفِ چیدنش کردم، توی نیم ساعت جمع شد. دیوار حالا خالی به نظر میاد و مُرده. ولی چاره چیست؟ زندگی ادامه داره نه؟

راستش رو بگم من آدمِ "تغییرات" نیستم خیلی! مامان همیشه میگه؛ میگه سخت میشه تکونت داد. راستش پُر بی‌راه هم نمیگه. معمولا وقتی به یه سکونِ نسبی‌ای رسیدم، اصلا تمایلی ندارم پاشم، جنجال کنم، بهم بزنم، تغییر بوجود بیارم. خوب یا بد بودنش رو نمیدونم. چیزی که میدونم اینه که عوض شُدن محیط، آدم‌ها، دوستان، محل زندگی و... پروسه‌ای نیست که من رو به وجد بیاره که برعکس، همیشه تا مدت‌ها قبل و بعد از تغییر، افسردگیِ خاصی وجودم رو در بر میگیره. مثلِ یه ابرِ مه‌آلودِ تیره... تاریکی‌ای که سرم رو پُر میکنه. آره درسته... "سرم رو پُر میکنه" عبارتِ مناسبیه. واقعا حس میکنم سرم از غم پُر میشه.

------------------------------------------------------------------------------------------

حرف از دیوار شد. داشتم فکر میکردم همیشه ساختن بیشتر از خراب کردن زمان میبره. وصفِ فعلیِ حالم همینه عزیزم. خُودی که چندین سال زمان صرفِ ساختنش کرده بودم، توی یه ربع، بیست دقیقه ترک برداشت... ترک برداشت؟ خوشبینانه نیست؟ شاید بهتره بگم کُلا شکست؟ نمیدونم... فعلا عزادارِ ضربه‌ام. فرصت نشده ببینم عُمقِ تخریب چقدر بوده!

ناراحت‌کننده‌س؛ حرفهای وَرِ سرزنشگرِ وجودم رو میگم. میدونی چیه! من جلویِ "فروغ‌های درونم" خیلی به تصمیماتم میبالم. کُری میخونم که هر آنچه کردم، نتیجه‌ی زیروبالا کردن‌های متعدد بوده. میبالم که کارم درسته. میبالم که اشتباه نمیکنم. ولی اون لعنتیِ سرزنشگر همیشه اونجاست. دست به سینه ایستاده و با پایِ راستش ضرب گرفته؛ نگاهِ تیزشو حس میکنم. میدونم منتظره که گاف بدم؛ منتظره اشتباه کنم. اون وقته حرف‌هاش میشه یه پُتکِ کت و کلفت که کوبیده شه تو سرم.
و اون حالا اینجاست... خشمگین‌تر از همیشه. دست به کمر زده و سر تکون میده. مُچگیرانه میگه: "آها... دیدی؟! دیدی به یک آدم زیاد بها دادی؟ دیدی خودتو جلوش کوچیک کردی؟ دیدی قفلِ درِ احساساتتو باز کردی و اون فقط گفت ""چقدر حرف میزنی""... دیدی وقتی میگم اون دهن گشادتو ببند، دروغ نمیگم؟"
چه دارم که بگم؟ سرمو میندازم پایین و در خفا برایِ خودِ شکسته -شایدم ترک برداشته‌ام- عزاداری میکنم.

طیِ این پروسه سه فاز رو پشت سر گذاشتم؛ غم، خشم، بیخیالی. غم واکنش اولیه‌س. ذهنت نمیتونه داده‌ها رو سامان‌دهی کنه. نمیتونه دنبالِ مقصر بگرده. قبل و بعد رو نمیبینه. فقط چیزی که جلوشه رو میبینه و اون چیزی نیست جُز یه حرف ناگوار. زمان میگذره. ذهن خودش رو بازیابی میکنه. داده‌ها بالا پایین میشن. حساب کتاب‌ها صورت میگیره. زمان، زمانِ شنیدنِ صدایِ دونه‌های چُرتکه توی مغزته. از کله‌ت صدایِ تق و توقِ راه اُفتادن دستگاه و ماشین‌آلات میاد. مقصرها پیدا میشن؛ مفهوم و غرض پشتِ جملات یکی یکی خودشونو نشون میدن. تیزیِ طعنه‌ها تازه بیرون میزنه. مرحله، مرحله‌ی خشمه. اول خشم از گوینده‌ی حرفِ ناگوار، بعدش از دستِ خودت.
قبلا هم گفته بودم، باور دارم هر رنجی که به انسان منتقل میشه مسببش خودشه. از سرِ همین باور، خشم شدت میگیره. از سر همین باور، ورِ سرزنشگرم حمله میکنه. "چرا اجازه دادی رنجورت کنن؟" نمیدونم. من فقط میخواستم "دمی بیاسایم"! میخواستم جایی، کنارِ کسی، از خودم خجالت نکشم. از خودم بدم نیاد. معذب نباشم. فکر کنم زمان کافی برای ارزیابی گذاشته بودم نه؟ بحثِ یه سال دو سال نیستا! حواست هست؟ من "فقط میخواستم شکل خودم باشم" و همینی هستم، بپذیرنم. خشم ادامه پیدا میکنه. در سرم جنگ شده. قرمزیِ نورِ آژیری که توی کله‌م جیغ میکشه رو حس میکنم. دعوا میکنم؛ با خودم، با تو، با اون، با همه. زمان ناگزیر میگذره. خشم فروکش میکنه، شعله‌ها آروم میگیره، آزیری که با چرخشِ سرسام‌آوری میچرخید، آروم و آروم و آرومتر میشه. سیاهی غم و قرمزیِ خشم کمرنگ میشن و جاشون رو به سفیدِ بی‌روحی میدن. سفیدی که به خاکستریِ روشن میزنه. سفیدی به رنگِ همین دیوارِ خالی روبروم. مرحله‌ی بیخیالیه. تو این مرحله دیگه هیچی مهم نیست. دریچه‌ی احساساتی که قبلا چارطاق باز بود، بسته که نه... مهر و موم شده. دیگه اشکها مهم نیست. دیگه حتی "کوچک" شدنم هم مهم نیست. کلا هیچی مهم نیست.

نمیتونم کامل بیخیال شم‌ها...نه... اما زمان میبره بتونم مهر و موم رو باز کنم. طول میکشه اون جوشکاریِ بی‌صاحابی رو که اومد و کل دریچه رو قفل کرد، بشکونمش. زمان میبره و قبل از اینکه بتونم دوباره بازش کنم، ما از دست رفته‌ایم عزیزجان.

چهارشنبه هفته‌پیش تا چهارشنبه‌ی همین هفته، اوقاتِ سنگین و دردناکی رو گذروندم. راستش رو بگم خیلی وقت بود احساساتم انقدر تیر نکشیده بود! و باز هم راستش رو بگم، فقط شنبه بود که تونستم اوقاتی رو به هیچی فکر نکنم و برایِ چند ساعت، کرکره‌ی مغزم رو بکشم پایین؛ تا نه نورِ قرمزِ تندِ آژیر چشمم رو بزنه، نه غُرولندهای فروغِ سرزنشگر به گوشم برسه و نه غمِ سیاه با سیخونکهاش، اشکها رو جاری کنه. شنبه خُوشحال بودم. حداقل تلاشمو براش کردم و با وجود دودی که از گوشهام میزد بیرون، ننتیجه داد.

------------------------------------------------------------------------------------------

وردِ زبونم "من لایقش نیستم"عه... یادمه بهم گفت این حرفو نزن فروغ، تو از همه لایق‌تری. هیچوقت نشد بهش بگم. وقت تنگ بود؟ من لال بودم؟ اون نمیشنید؟ نمیدونم اما نشد بگم که: حرف نزن! ثابت کن. این ذهنِ لعنتیِ من جمله سرش نمیشه. هیچی نگو فقط بهم ثابت کن لایقم. لایقِ زندگی‌ام؛ لایقِ محبت دریافت کردنم، لایقِ عشق ورزیدنم. بهم ثابت کن تا خودم هم بتونم با خودم مهربون‌تر باشم. میپرسی چطوری؟ نمیدونم. فقط. یه. کاری.  بکن.

نشد بگم و زمان از دست رفت. نشد بگم، نشد ثابت کنه، نشد و نکرد و حالا شدیم اینی که میبینی. خسته و مخروب و منفور.

------------------------------------------------------------------------------------------

از الان برایِ فروغی که بعدا میاد این‌ها رو میخونه مینویسم و میگم شرمنده اگه بعدا با خوندنشون خجالت‌زده میشی. اما در حال حاضر ترکیبی از مِنتال بریک داون‌های لحظه‌ای و گریه‌های کوتاه و شادی‌های کوچیکم. نوع شادی‌هام شبیه شادی‌های آذر 98عه. یادته که؟ همون از خواب پریدنا... همون ذوق‌ها. ناراحتم که این شادی‌ها پایدار نیستن. همونطور که آذر 98ای‌ها پایدار نبودن. اما علی‌الحساب مودم رو هایپ نگه میدارن. ناراحتم که پایدار نیستن ولی چاره چیست؟ زندگی ادامه داره نه؟

  • فروغ • 光
  • شنبه ۴ بهمن ۹۹
این‌گوشه از شهر امنه،
من سعی کردم نَمیرم،
انقدر نَمیرم که آخر
این‌گوشه پهلو بگیرم.
به‌جا‌مانـده‌ها