جوراب عزیز.

پاییز به سرعت رسید و به همون سرعت هم داره میگذره و تموم میشه. بهار و پاییز اینجا زیباترین بهارها و پاییزهایی بودن که به زندگی‌م دیده‌م. حیف که عمرشون کوتاهه. هم بهار، هم پاییز. نهایتا یک ماه-یک ماه و نیم دَووم میارن و تمام. شکوفه‌های گیلاس در عرض دو هفته گل دادن و ریختن. برگ‌ها تو کمتر از یک ماه زرد شدن و کم‌کم دارن جاشون رو به شاخه‌های خشک میدن. این ترم هم اتاق رو به جنگله. قبلا از این ویو خوشم نمیومد. از طبیعت خوشم نمیومد. از اینکه تا چشم کار میکنه فقط درخت میبینی... دلم یه ویویِ مدرن میخواست. خیابون. آدمیزاد. ساختمون. اما الان که فکر میکنم، خیلیَم بد نیست... ساختمون گذر زمان رو نشون نمیده اما شاخه درخت چرا. به نزدیک‌ترین درحت نگاه میکنم و یادم میفته وقتی بهمن ماه اومدم لُخت و نحیف بود. شکوفه‌هاش رو در بهار دیدم. تابستون دیدم که چطور سبز و قبراق شد و الان برگ‌هاش رو به زردی میره و با اندک‌وزشِ بادی میریزه.

جوراب عزیز.

تو این یکی دو ماه، اتفاقاتِ عجیب ولی جالبی افتاده. چیزهایی که نمیدونم باید بخاطرشون قند تویِ دلم آب شه، یا از عصبانیت سرمو بکوبم به دیوار یا از خجالت توی بالش جیغ بکشم یا از خوشحالی پاهام رو بکوبم زمین. نمیدونم. ولی به هرحال اتفاقاتِ جالبی افتاده. برای یک مدتِ کوتاه -خیلی خیلی کوتاه- حس کردم به نوجوونی و ذوق‌های بچگانه‌م برگشتم؛ با شنیدن کوچکترین نوتیفیکیشنی روی گوشیم از جا میپریدم و شب‌ها درحالیکه احمقانه به صفحه گوشیم خیره میشدم خوابم میبرد. جالب بود. خوش گذشت و حالا دیگه وقتِ گذر کردنه. سخته نه؟ میدونم چقدر از عبور کردن و بیخیال شدن بدت میاد.

جوراب عزیز.

چیزی به یک‌ساله شدنِ سفرمون نمونده و در آخر روز، من طبق معمول آمیخته با غمم. حسی که امیدوارم یه روز بفهمم منشائش کجاست.

--------------------------------------------------------------------

پ.ن: خونه؟ حس میکنم خونه‌ای ندارم. چه سهمگین.