بیست و هفتم ماهِ دو؛ همون روز که سوار اتوبوس شدم و کلِ راه به همون چندتا ترکِ تکراریِ همیشگی‌م گوش دادم، به خودم گفتم فروغ جون تحمل کن. فقط سه ماه و هجده روز مونده. همون موقع به خودم خندیدم و زیرِلب گفتم: ببینم اصلا حواست هست چی میگی؟ سه ماهه‌ها. همون موقع بود که "ب" صدام زد تا یه بچه گربه رو از بیرون پنجره‌ی اتوبوس نشونم بده، رشته‌ی افکارم پاره شد و دیگه به اون سه ماه و هجده روز فکر نکردم.

 

امروز هفتمِ ماه شش؛ مینویسم که جوراب عزیز! از اون سه ماه و هجده روز فقط ده روزش مونده. باورت میشه؟ خودم که نه. هفته‌ی فُرجه‌‌ی امتحاناس. تویِ کتابخونه معمولا جا برایِ نشستن نیست و خیلی وقت‌ها از یکی-دو روز قبل باید توی اپلیکیشنِش رزرو کنی. من و "س" هر از گاهی به ساختمون دانشکده‌شون میریم و اونجا درس میخونیم. هر چند دیروز باد و سرمایِ یک‌هویی و بی‌سابقه مجبورم کرد دمِ غروبی برگردم به اتاقم و طبق معمول هیچکاری نکنم و از همین هیچکاری نکردنم غصه بخورم.

 

متوجه شدم از وقتی اومدم اینجا هیچی ننوشتم. علتش احتمالا افسردگیِ ملال‌آورمه. انگار جوراب یک آدمِ زنده و واقعیه و من نمیخوام با غر زدنم، خسته‌ش کنم. ولی خوب واقعیت اینه که اوضاع -طبق معمول- خوب نیست. {مگه قبلا خوب بود حالا؟ :)) } امروز با "مِی" حرف زدم و گفت برایِ هر تغییری باید حداقل تا تابستون سال بعد صبر کنی و همینجا بود که فهمیدم روحیه‌ی بی‌حوصله و خسته‌ام، حالِ یک‌سال دیگه صبر کردن رو نداره. همینجا بود که تصمیم گرفتم رها کنم.. اینجا بود؟ نه... الان که فکر میکنم میبینم خیلی عقب‌تر بود؛ نمیدونم کدوم نقطه ولی خیلی وقته تصمیم گرفتم رها کنم و بذارم بگذره فقط. بگذره بگذره بگذره اونقدر بگذره تا تموم شه و لحظه‌ی آخر، به اونیکه "زندگی" رو ساخته بگم: «خسته نباشیا... ولی به من یکی که اصلا خوش نگذشت.» بگذریم.

 

یه ماه دیگه که بگذره رسما میشه یک‌سال و نیم که دور از همه‌ایم. دور از خونه، دور از خونواده، دور از دوستا... ولی راستش رو بگم، همونجور که انتظار داشتم و انتظار میرفت، خونه و خونواده به نرمی دارن رنگ میبازن. روزی بود که میترسیدم قیافه‌ی عزیزانم یادم بره و میبینی که رسیدیم به همون نقطه. همونجایی که مدت زمانی طول کشید تا یادم بیاد پدربزرگ چه شکلیه. همون نقطه ترسناکه که پاره شدنِ پیوندها و از هم گسیخته شدنِ ریشه‌هاتو میبینی و حس میکنی. چاره چیه جورابِ عزیز؟ همینه زندگی نه؟ تحمل کن بذار بگذره... .

 

مدتیه به این فکر میکنم وقتی میگن "نگران نباش تموم میشه"، منظور رنج نیست. رنج همیشه هست. متاسفم که اینو میگم ولی غصه همواره با ما خواهد بود. اصلا عضوِ جدانشدنیِ زندگیه. حالا دیگه متوجه شدم وقتی میگن "نگران نباش تموم میشه" منظور رنج نیست؛ خودِ زندگیه. غصه نخور عزیزکم... زندگی کوتاهه. یه روزی تموم میشه و همراهش رنجت پایان خواهد یافت. تا اون روز تحمل کن.

 

کاش میتونستم خودم رو بیشتر دوست داشته باشم؛ شاید اون موقع به تو هم اجازه میدادم که دوستم بداری. ولی نه. حداقل "فعلا" نه. بهم میگه: «جایِ مردم تصمیم میگیری»؛ میگه یادت باشه "تو" تعیین نمیکنی مردم چیو دوست داشته باشن چیو نه. راست میگه اما دستِ خودم نیست. بهش جواب میدم: «حق با توعه. اما این اخلاقِ مزخرفِ خودمه که وقتی یه چیزیو دوست نداشته باشم، حرصم میگیره میبینم کسی دوسش داشته باشه.» و میدونی اولین چیزی که ازش متنفرم چیه؟ خودم. حالا فکر کن چه حسی میگیرم وقتی کسی بخواد به این "خود" علاقه‌ای نشون بده. نمیدونم... شاید یه روزی که همه‌ی فروغ‌های تویِ کله‌م با هم به صلح برسن، بتونم با دنیا آشتی کنم ولی تا به اون روز اوضاع همینه.

 

---------------------------------------------------------------------------------

بذار یکم هم مثبت حرف بزنم و بگم تا بحال از تولدِ یک نفر انقدر خوشحال نبوده‌ام. خودم هم باورم نمیشه که دارم برنامه‌ی یک سورپرایز رو براش میچینم. تقریبا از ذوقِ اون روز شب‌ها خوابم نمیبره و به سختی دارم جلویِ خودم رو میگیرم که بهش نگم کادو براش چی خریدم. چه حسِ جالبی! آخرین بار یادم نمیاد برایِ یه چیزی انقدر هیجان‌زده بوده باشم.