میخوام اعتراف کُنم با وجودِ حرفهای پستِ قبلی، باز هم بوژویِ آوریل رو کشیدم. نذاشتم تاریکی پیروز شه. به‌قول مامان پا شُدم و یه "تکونی" به خودم دادم. نمیدونم چقدر دیگه میتونم سرپا بمونم ولی خوب... فعلا وایسادم. حداقل فعلا.

 

یه جا یه جُمله‌ی جالبی خوندم. میگفت فرقِ حسادت و غبطه در اینه که، وقتی حسادت میکُنی، دلت میخواد طرفِ مقابلت بیفته زمین... اگه من پیشرفت نکردم، اگه نَدارم، اگه نمیتونم، دیگران هم نباید بتونَن. اگه من پایینم، تو هم باید بیای پایین. غبطه ولی فرق داره. حسرتش بیشتره... غبطه اونه که: تو بالایی؟ تو داری؟ تو خوبی؟ خداروشکر... خوشبحالت. همونجا بمون. کاریت ندارم. فقط کاش منم میتونستم. کاش منم داشتم. کاش جفتمون با هَم بالا بودیم اصلا.

 

بهت غبطه میخورم. حسادت نه‌ها... غبطه! بهترین‌ها رو برات میخوام و خودت میدونی که چقدر دوستت دارم -نه... احتمالا ندونی!- ولی دروغ چرا... بهت غبطه میخورم. از پشتیبان داشتنت. از اینکه دلت به یکی گرم هست. از اینکه یکی حواسش بهت هست. راستش رو بگم؟ خسته شُدم از تنها دویدن. خسته شدم از خودم مراقب خودم بودن.

 

یه بار دیگه هم این جُمله رو گفته بودم. گفته بودم خسته شُدم از خودم مراقبِ خودم بودن و بهم قول دادی به‌جاش تو مراقبم باشی. نشد... نه نه! نمیخوام انگشت اتهام سمتِ کسی بگیرم. باور کن. نمیخوام کسی رو مقصر نشون بدم. خیلی ساده فقط میگم "نشد"... مهم نیست چیشد که نشد. ذاتِ امر مهمه... مهم اینه که "نشد" و من همچنان تنهایی دارم میدوئم. راستش احتمال میدم از این به بعدم تنها بدوئم. چراکه حس میکنم این تَن، این جسم، این روح، این مغز، ارزشِ همراهی نداره. نمیدونم.

 

پی‌نوشت: فصلِ دوم دِ پرامیسد نورلند هم تموم شد و یه‌ دلتنگیِ خاصی نسبت به اِما، ری، نُورمن رو توی قلبم حس میکنم.
پی‌نوشت دو: درباره‌ت ازم میپرسن و من فقط میتونم بگم من حتی "تو رو آرزو هم نکردم... این یعنی نهایت درد!"