۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

ناکُجاآبادِ موعود

خوب... دِ پرامیسد نِوِرلند هم تموم شد و من از غمِ نُورمن دلم میخواد مُچاله شم توی تختم:(
چرا یَک سریال خُوب کره‌ای نمیسازن شروع کنیم؟ موضوعاتِ سریالای فعلی خیلی کلیشه‌ایه...
نمیچسبه... سریال خُوب فقط سریالای مین‌هو اصن :))
 
چقدر دیگه مونده؟ حواست هست؟ باز count down انداختی روزا رو بشماری؟
نه واقعا... این‌بار دیگه نه... این‌بار فقط قصدم نشستن و نظاره‌ کردنِ سرنوشته
اینکه ببینم این گردباد منو کجا میبره؛ کجا میندازتم... کِی تمومم میکنه!
دروغ نگم، بازم یه نیم‌نگاهی به تقویم دارم؛ گوشه‌ی ذهنم تاریخ‌ها رو ذخیره میکنم
و با کوچکترین دلخوشی‌ها زنده‌م، اما کمتر شده... قبلا هیجان و سرکشی بود؛
الان غم و استیصاله، التماسه.
 
یادته گفتم غمه داره مثل یه توده‌ی سرطانی میشه؟ داره از تُو میخورتم؟
غلط نکنم هشتاد درصدِ وجودمو گرفته؛ مثل یه بختک. یه توده‌ی مذابِ تاریک که جلو میاد
و تخریب میکنه؛ مثل اسید!
 
کاش درست شه؛ کاش این توده رو برداری. این غم رو خاتمه بدی.
نجاتم بدی قبل از اینکه کامل نابودم کنه.
  • فروغ • 光
  • پنجشنبه ۲۷ شهریور ۹۹

درد

من با همه‌ی درد جهان ساختم اما
با درد تو هر ثانیه در حال نبردم
تو دور شدی از من و با این‌همه یک عمر
من غیر تو حتی به کسی فکر نکردم
 

من خسته‌ام از اینهمه تاوان جدایی
ای بی‌خبر از حال من امروز کجایی؟
من صبر نکردم که به این روز بیفتم
ان‌قدر نگو صبر کنم تا تو بیایی
ای دوست کجایی؟

 

ا‌‌‌ن‌قدر که راحت به خودم سخت گرفتم
از عشق شده باور من درد کشیدن
گیرم همه آینده‌ی من پاک شد از تو
با خاطره‌های تو چه باید بکنم من؟

  • فروغ • 光
  • پنجشنبه ۲۷ شهریور ۹۹

سازگـاری

یه جوری میبینمت انگار تنها چیز روی زمینی.
----------------------------------------
همه چیز راکده... علی‌الحساب کار شب و روزم شده صبر.
برا بعدشم ببینیم خدا چی میخواد دیگه :))
 
از معدود مواقعیه که تنهایی داره اذیت میکنه...
باشه قبول، دلم میخواد مثلِ یه دختربچه‌ گریه کنم،
بهونه بگیرم و مامانمو بخوام. هرچند که ممکن نیست؛
پس چاره چیه؟ درسته... صبر. میبینی؟ پس صبر اونقدرام بد نیست؛
رویِ همه بی‌حوصلگیات یه سرپوش میذاره، موقتا ساکتت میکنه.
عادت کردم به ترفندِ صبر... یه‌جورایی شرطی شدم دیگه
وقتِ تنگنا خودبه‌خود میرم رو حالتِ صبوری و سازگاری.
 
با فاطمه صحبت میکردم؛ از تاریکیِ زندگیم میگفتم...
طبق معمول راهکار نمیخواستم، فقط حرف بود و توضیح و دردودل.
فاطمه گفت خودت یه کاری کردی وجودت از هیچی لذت نمیبره؛
یه‌جورایی انگار یه چیزِ خاص شده مبنا و هیچ‌چیزی غیرازاون برات لذت‌بخش نیست.
بیراه نمیگفت. افتادم تو یه باتلاقِ چهارساله، با هر دست‌و‌پا زدن، بیشتر غرق میشم.
بگو ببینم توی باتلاق میشه با کوچک‌ترین چیزها شاد بود؟
تو باتلاق زندگی هنوز خوشگلیاشو داره؟
نمیدونم... شاید بازم دارم "سخت‌گیری" میکنم.
امیدوارم بیای از باتلاق نجاتم بدی. خسته‌ام از شناور بودن.
  • فروغ • 光
  • چهارشنبه ۵ شهریور ۹۹
این‌گوشه از شهر امنه،
من سعی کردم نَمیرم،
انقدر نَمیرم که آخر
این‌گوشه پهلو بگیرم.
به‌جا‌مانـده‌ها