در سردرگم‌ترین حالت خودم قرار دارم.
"دارم اشتباه میکنم؟ دارم اشتباه میکنم؟ دارم اشتباه میکنم؟"
این جمله همش تو ذهنم پلی میشه.
------------------------------------------------------------
پنجُمِ دی‌ماهه. پاییز تموم شده...
پاییز چطور گذشت؟ نمیدونم... پیچ در پیچ! عجیب غریب!
با هیجان و استرس شروع شد.
غم و ناراحتی و حسرت بهش اضافه شد.
بعد شادی و خوشحالی اومد.
دعوا و سو تفاهم توش داشت.
عاشق شدن و دل کندن هم بود اون وَسَط مَسَطا.
و بعد یهو بوووم... نیمه دومش به سردرگمی گذشت.
سردرگُمی آمیخته با عجز و استیصال.
عجز در تصمیم گیری.
"بیرون کشیدنِ احساساتی که خاک شده بودن"
آره... کلِ نیمه دومِ پاییزم به این امر گذشت.
به جنگیدن برای نادیده گرفتنِ احساسات قدیمی.
نیمه دوم قلبم لرزید، شکست، سرشار از ذوق و هیجان شد؛
خلاصه همه جور بلایی سرِ این بچه اومد خلاصه.
 
با همه این‌ها، من هنوز سرپام... با همه اون غمی که از سر گذروندم.
با اون حسرتی که از روز 23 مهر به بعد کشیدم.
با وجود همه فریادهایی که اون روز زدم.
با همه ترک‌هایی که روی قلبم احساس کردم.
با همه این لعنتیا، بازم سرپام...سرپام و به استقبال فصل سرد میرم.
بذار ببینیم زمستون چطور میگذره.. هوم؟!
 
ترم یک دانشگاه رو به اتمامه. چطور بود؟
صفتِ "خوب" ، صفت مناسبیه. آره... واقعا خوب گذشت! راضی بودم.
دوران خوبی رو گذروندم و با آدمای خوب‌تری ملاقات کردم.
چیزی به امتحانات نمونده... امیدوارم از پسشون بر بیام.