چیزی به پایانِ دوره‌ی قرنطینه‌ی 14 روزه‌م نمونده؛ کمتر از 12 ساعت. اوقاتی که تصورش برای خیلیا، ملال‌آور و طاقت‌فرسا بود اما شخصا لذت بردم. سریال دیدم، فیلم دیدم، کره‌ای خوندم، انیمه دیدم، خاطره نوشتم، ویدیو ادیت کردم، تولدم رو از راه دور جشن گرفتم، تلفن حرف زدم، ویدیوکال و وُیس‌کال گرفتم، برای اولین بار برایِ خودم لاک زدم و یاد گرفتم از توالت فرنگی نترسم. از سرما لرزیدم، از گرما عرق کردم، برف اومد، آفتاب شد، باد وزید. از پُشت پنجره برای پگاه دست تکون دادم و فهمیدم کیک برنجی اصلا به خوشمزگیِ ظاهرش نیست. روتینی 14 روزه که چیزی به اتمامش نمونده؛ یه‌سول ساعت 11 زنگ بزنه، بیدارم کنه و بپرسه: "یُل ایسایو؟" و من هرسری بهش اطمینان‌خاطر بدم که تب ندارم. سرمایِ آب شیر روشویی پوستم رو بسوزونه. پرده رو بالا بکشم و به منظره‌ی پر درخت نگاه کنم و یهو یادم بیاد که غذا پُشت در سرد شد. تخم‌مرغ با زرده‌ی کامل و لزج بهم دهن‌کجی کنه و من تلاش کُنم اون بخشِ خامِ شُل و بوی زخمشو با برنجِ چسبونکی بدم پایین. بوی تند کیمچیِ تُرب که هنوزم مشامم بهش عادت نکرده بپیچه تو اتاق و من فکر کنم که الان باقی‌مونده غذا رو بریزم تو کیسه یا بذارم آخر شب؟ سوپ همیشه دست نخورده باقی میمونه چون سرد و بی‌مزه‌س. امیدوارم بتونم یه روز سوپِ گرمِ بامزه‌ بخورم، هرچند فکر نکنم به این زودیا باشه. با دماسنج تبمو بگیرم؛ حرفِ صنم یادم بیاد و باعث شه خنده‌م بگیره -حتی همین الانم قهقهه زدم- کارِ خاصی برای انجام دادن نیست؛ اینستاگرام‌گردی کنم، توی تلگرام بچرخم و فکر کنم که چرا انقدر تویِ دیدنِ قسمت‌های Run تنبلم؟ بطریِ آب نارنگیِ "اَچیمه" روبروم باشه و بیسکوئیت‌های "کرون" بهم چشمک بزنن. جنس دستمال کاغذی خوب نیست؛ نازک و کوچولوعه و برایِ منی که دم به دقیقه دماغم آویزونه، آزار‌دهنده‌س. یادمه دوستی بهم گفت امیدوارم حساسیتِ بینی‌ت توی رطوبتِ بالای 95 درصدِ کره بهتر بشه -امیدوارم- به‌هرحال این دوره‌ی 14 روزه هم رو به اتمامه و دروغ نگم، داشتم عادت میکردم دیگه. پایین‌تر گفته بودم؛ از تغییرات مداوم خوشم نمیاد، هرچند که یکی از سینوسی‌ترین زندگی‌ها رو داشتم. بگذریم...
 

این روزها بیشتر به آهنگهایی که طیِ این مدت طولانی کنارم بودن فکر میکنم؛ وایسا وایسا. چی؟ آهنگها کنارت بودن؟ درست شنیدی، آهنگهایی که کنارم بودن. به لیریکشون، به فضاشون، به حرفِ دلِ خواننده. این روزها بیشتر از قبل برمیگردم و محتواشون رو مرور میکنم؛ اسپرینگ‌ دی و هارت‌بیت و برند‌ نیو‌ دِی از بی‌تی‌اس، مون‌چایلد و عاح‌گود و وینترفلاورِ آر اِم، سایلنس از کلید، این دی اِند لینکین پارک و در آخر... لی‌لی از لاک لایف.


برند نیو دِی میخوند: "وقتی اون روز برسه، من اونجام..." و یادمه که چقدر منتظر بودم دهنم این جمله رو برایِ خودم بخونه.
هارت‌بیت میخوند: "قلب من از عشق تو در آتشه..." و یادمه هربار با شنیدنش لبریز از ذوق و امید میشدم.
وینترفلاور میخوند: "امیدوارم یه روزی شکوفه بزنی..." و من همصدا با خواننده منتظرِ شکوفه‌های ریزِ صورتی میشدم.
سایلنس میخوند: "کلِ زندگیم یه بارِ اضافه‌س. زیادی فکر و خیال میکنم و از این موضوع متنفرم..."، میخوند: "برای مدتی طولانی ساکت بوده‌م..."
مون چایلد میخوند: " فرزند ماه! گریه نکن. وقتی ماه بالا بیاد، زمانِ توام میرسه؛ فرزند ماه! گریه نکن، تو خواهی درخشید..."، میخوند: "به همون اندازه که میخوای بمیری، همونقدر هم میخوای که زندگی کنی..." و من با همه وجود این تناقض رو میفهمیدم.
عاح‌گود میخوند: " خیلی وقتها از خودم ناامید میشم... تو نباید ببازی... اگه ببازی میمیری"، میخوند: "خودِ واقعیم و اونچه که میخوام باشم خیلی از هم فاصله دارن ولی با این وجود میخوام از این پُل عبور کنم و بهش برسم... به اون‌چیزی که واقعا هستم."
لی‌لی میخوند: "یه روزی اوضاع خوب میشه... خسته شدم از شنیدنِ واژه "یه‌روزی"!" لی‌لی میخوند: "باد میوزه و من به نورِ کم‌جون خیره شده‌م؛ چی دارم؟ چی ازم برمیاد؟"
این دی اند میخوند: "من سخت تلاش کرده‌م و حسابی پیش رفته‌م اما آخرِ کار، اینها هیچ اهمیتی نداره. مجبور شده‌م زمین بخورم و همه چیزمو از دست بدم اما آخر کار، هیچکدوم اهمیتی نداره." و من همیشه از خودم میپرسیدم مگه میشه در آخر، هیچی اهمیت نداشته باشه؟ حس میکنم حالا بهش رسیده‌م.
و در نهایت اسپرینگ‌ دی با غم همیشگی‌ش سر میرسید و میخوند: "از لبه‌ی این زمستون سرد گذر کن و تا زمانیکه روز بهاری برسه، تا زمانیکه گل‌ها شکوفه بدن، یکم دیگه اینجا بمون."


به اینها... به همه این جملات فکر میکنم. همونطور که باد میوزه و به نورِ کم‌جونِ اونورِ جنگل خیره شده‌م.