ده روزه که برگشتم به کیلومترها دورتر از خونه. خونه؟ اسمش رو میشه خونه گذاشت؟ نمیدونم. راستش هنوز هم معتقدم خونه‌ای ندارم؛ ته قلبم حس میکنم متعلق به جایی نیستم. به قولِ سیاوش "توی نامه گفته بودی مثل باد بی‌سرزمینی. دنبال خودت میگردی. خواب بارونو میبینی" شاید هم درستش همینه. نه؟ شاید واسه همینه که ویژنِ "آنمو" رو انقدر دوست دارم. بگذریم.

بذار برات تعریف کنم که فیکس به مدتِ پنج هفته، ذهنم روانم رو به صلابه نکشید. مغزم درد نیومد، گوش‌هام دود نکرد و به گفته‌ی مامان، شب‌ها از شدت خستگی دهنم یک‌هوا باز میموند توی خواب. به مدتِ پنج هفته اونقدر مشغول بودم که فروغ‌های ذهنم وقت نداشتن سرزنشم کنن، خیال ببافن یا با کوچکترین چیزی معذب شن. خوب بود. خوش گذشت و زمانِ لعنتی خیلی سریع‌تر از اون‌چه انتظارش رو داری میگذره و رد میشه. 

فقط پنج‌هفته بودها ولی دلم برایِ همه‌چیش تنگ میشه. برایِ در پارکینگ که ساعت هشت شب نشده قفل میشد. برایِ بارون‌های سرسام‌آوری که یک هفته‌ی تمام خونه‌نشینمون کرد. برایِ شوفاژ بغلِ میز که تفریبا اصلا گرم نمیکرد. برایِ اون چاله‌ی سرِ کوچه‌ی شراره که هر سری میفتیم توش. برای میدون ولیعصر و بلوار کشاورز و نوشت‌افزاریِ فرهنگ که فکر میکردم شاید دیگه اصلا نبینمش ولی دوباره دیدم! برای خیابون پورسینا، تقاطع شونزده‌آذر. مسجدِ گنده‌ی میدون فلسطین و سفارت عراق. کافه گلدون و وِیترِ موفرفری. بازار عزیزم که بعدِ دوسال هنوز به همون اندازه‌ی قبل برام شادی‌آور بود. برای آلبومِ استلارمومِنت‌ز پارت سه و ترک‌هاش. برای آقاصفا. برای پلاک 175. برای کلانا. برای باغ سپه‌سالار و کافه تِز عزیز و همیشگی‌مون. برایِ گوشیِ خراب و احمقِ من که سرِ نیم‌ساعت شارژش خالی میشد و ما رو تو خیابون ول معطل میذاشت. برای عمارتِ روبرو که نشد دوباره برم ولی دفعه‌ی بعدی حتما میرم. برایِ هاتسپات شیلد و لانچرِ گنشین و فحش دادنایِ من. برایِ سیمبا و کان و پیتر. برای "اسنپ شما رسید". برای بی‌آرتیِ تقاطع نیایش-ولیعصر. برای پاستایِ پنه چیکن آلفردو. برای ویدیوهایِ کوتاه سی‌ثانیه‌ای و ویلا و بیلیارد. و در نهایت... دلم واسه همه‌ی این دیوونه‌هایی که ملاقات کردم تنگ میشه. خیلی. خیلی زیاد. احتمالا خیلی زیادتر اون دفعه‌ی اول. به هر حال باید ادامه داد دیگه. نه؟

جورابِ عزیز. سفرِ پنج‌هفته‌ایِ ما تموم شد و حتی نمیدونم دفعه‌ی بعدی که از "خونه" بنویسم کِی خواهد بود. ولی علی‌الحساب از تصمیمِ ناگهانیِ یک‌هوییِ آنیِ لحظه‌ی آخریِ دقیقه‌نودی‌م خیلی خوشحال و راضی‌ام و بهش نُه از ده میدم.