۳ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

لیلیوم

بماند به یادِگار از "لیلیومی" که برایم به عزیزیِ "اسپرینگ دی" بود.

-----------------------------------

I burned something for someone
It made me suffocate
Mixed up my priorities, emotions are swaying
I forgot how to be myself
Please pick me up
I feel pain in my heart
This sorrow and hollow feeling
Are throbbing right here

Tears, please don't overflow
I breath out quietly
I held it in so no one'll notice me
What's "being myself?"
Please, someone answer this question
What do I have? What can I do?
As the wind blows, I stared at the light

The street noise seems so loud
And it makes me upset
I want to be praised, I want to be acknowledged
Just for a little bit
Under the sky that is too blue
I tighten my chest
My bluff and my frustration
They all pulsate in here

I can still do it
I closed my fist so tight
Will I be able to reach it if I try?
I surely saw a small light
I want to be able to run being myself
I won't look back now
What do I have? What can I do?
I search for an answer
I'll take one step forward

"Someday"
I am tired of hearing it, I am tired of saying it
In the mirror,
I see myself standing still
Something that's important, you must have it, too
You must already know what it is

Tears, don't overflow
I breathed out quietly, and held it in
And swallowed it
Without letting anybody notice

I can still do it
I closed my fist so tight
Will I be able to reach it if I try?
I surely saw a small light
I want to be able to run being myself
I won't look back now
What do I have? What can I do?
I search for an answer
I'll take one step to the future

 

Luck Life | Lily

  • فروغ • 光
  • چهارشنبه ۲۴ دی ۹۹

باز هم، ناکُجاآبادِ موعود

از کُل دویست و خُرده‌ای پُست وبلاگ قبلی، آخر سر به بازیابیِ 61 تا پُست بسنده کردم.
آخرین پست رو نشد برگردونم؛ پست دی‌ماه 99؛ نمیدونم... دهم؟ یازدهم؟ یه‌جورایی انگار قسمت نبود.
براش نوشته بودم:

"جورابِ عزیز، خیلی مشغولم... خیلی زیاد! ولی قول میدم زود برگردم و همه‌چیز رو برات تعریف کنم، باشه؟ از اولِ اولش."

و تمام. چشم‌انتظار گذاشتمش؛ گفتم که برمیگردم اما وقتی رسیدم، از دست رفته بود. گریه کردم؟ اشک ریختم؟ هق‌هق زدم؟ بسیار.
طبق معمول اولین نفر بر سرم کوبید: "دیگه داری از کاه کوه میسازی." تو چه میفهمی عزیزجان؟
من لحظه‌لحظه بزرگ شدنم رو اونجا ثبت کردم. اون‌زمانی که گوش برایِ شنیدن حرف‌هام نداشتی، من حرف‌ها رو اینجا نوشتم و نوشتم و نوشتم.
خودم اومدم، خودم نوشتم، خودم برگشتم و بازخوانی‌شون کردم، خودم هرروز به حماقتِ روز قبلم خندیدم، خودم گریستم، خودم افتادم و خودم پاشدم و جبرِ جغرافیایی باعث شد تو الان انقدر به من نزدیک و همدم باشی؛ وگرنه من همیشه خودم بودم و خودم.

-----------------------------------------------------------------------------

این‌روزها بیشتر از غمگین بودن، خشمگینم. خشمگینم از دستت. خشمی که یکی-دوساله، روش سرپوش گذاشتم. خشمی که صبح‌ها با یه لیوان آب، قورتش میدم و یه خَروار خنده میبَلعم روش. خشمی که بیست‌سال درباره‌ش حرف نزدم و نزدم. خشمی که نمیذاشت و هنوز هم نمیذاره بینِ عشق و نفرت نسبت بهت تمایز قائل شم. خشمی که دلیلِ لعنتیِ نفس‌های عمیقمه.

-----------------------------------------------------------------------------

ده روز پیش با احسان رفته بودم بامِ توچال. تجربه‌ی لذت‌بخشی بود. قلبا خوشحال بودم از اینکه کنارِ دوست قدیمی‌م در مرتفع‌ترین نقطه تهران قدم میزنم. فقط یک بدی داشت... چرا نمیشد داد زد؟ من پُر بودم، از خشم، از استیصال، از غم، از دلتنگی، از... حسرت. چرا نتونستم ریه‌هام رو تخلیه کنم؟ تقریبا هیچوقت به خاطر ندارم داد زده باشم؛ مسخره‌س نه؟ صدایِ آرومی ندارم اما به ذهنم نمیرسه تابحال تُن صدام به مرحله‌ی داد زدن رسیده باشه. میخواستم ببینم داد زدن چطوره. حدس میزنم همراه با داد زدن گریه‌م بگیره. تقریبا صدایِ هر دادی باعث میشه گریه‌م بگیره، حتی صدای خودم. احتمالا بخاطر همینه وقتی اون روز احسان پشت تلفن تُن صداش رفت بالا، من حس میکردم یه بغضِ بی‌وقتِ بی‌دلیل لعنتی اومده تو گلوم... بگذریم. نشد داد بزنم. نشد گریه کنم. نه! فقط دوتایی از اون بالا به آلودگیِ مازوتیِ تهران نگاه کردیم؛ نسکافه خوردیم و از خاله‌زنکی‌ترین چیزها حرف زدیم. لذت بردم.

-----------------------------------------------------------------------------

با آهنگ Popular Monster همذات‌پنداری زیادی میکنم. بعد از تجربه‌ی نسبتا ناموفقی که در رابطه‌م داشتم، وَرِ منفی‌بافِ وجودم مهر تاییدی کوبوند بر هیولا بودنم. موجودی سرد که نه میتواند عشق بورزد و نه عشق دریافت کند. ترسناکه! کل اون مدت رو در شگرف بودم که چرا نمیتونم مهری از وجودم بکشم بیرون؟ چرا نمیتونم پاسخگوی محبتی باشم؟ نکنه واقعا چیزی در من مُرده... نه! اصلا بوجود نیومده که بخواد بمیره. نکنه من واقعا یه هیولام؟ همین موضوع یه ترس دیگه به ترس‌هام اضافه میکنه؛ ترسِ صدمه زدن به اطرافیانم. "تو نمیتونی حال ما رو خوب کنی... بلد نیستی"
پس بهتر نیست از همه دور بمونم؟ نمیدونم.

-----------------------------------------------------------------------------
میتونم بهت اعتراف کنم؟ حسم مثلِ اِما و رِی و بقیه بچه‌های یتیم‌خونه‌س؛ اون لحظه‌ای که داشتن دونه دونه از دیوارهای مزرعه فرار میکردن؛ حسم همون حسِ ترس و دلهره اونهاس؛ سردرگمیِ ناشی از رسیدن به هدف. حسِ اولین سوالی که به محض رسیدن به هدف، مثل پُتک کوبیده تو سرت:" خوب... حالا چی؟" هدفی که براش خیلی دویدن؛ زخمی شدن، بعضیاشون مُردن، شبهای زیادی از استرس خوابشون نبرد، اِما دستش شکست، یکی از گوشهاشو از دست داد ولی بالاخره رسید بهش و اولین لحظه‌ی خارج از دیوارها: " خوب... حالا چی؟"
خودم هم نمیدونم حالا چی؟ ولی میخوام کورمال کورمال پا پیش بذارم. امیدوارم خودت رو ازم نگیری، چون من خیلی ازت انتظار دارم.

 

پی‌نوشت: راستی، فصل دوم "دِ پرامیسد نِورلند" رو شروع کردم.

 

  • فروغ • 光
  • يكشنبه ۲۱ دی ۹۹

سنجاق

سلام.

این وبلاگ، بازیابیِ یه وبـلاگِ قـدیمی از سـال 92 عــه؛ [به این آدرس]

بعد از تعطیل شدن دامین قبلی، تصمیم گرفتم نوشته‌ها به اینجا رو منتقل کنم.

تا جایی که تونستم، پُست‌ها رو با ذکر تاریخِ اصلی‌شون بازیابی کرده‌م؛

هرچی هم موند دیگه رفت به خاطرات پیوست :>

خوش اومدید.

  • فروغ • 光
  • پنجشنبه ۱۸ دی ۹۹
این‌گوشه از شهر امنه،
من سعی کردم نَمیرم،
انقدر نَمیرم که آخر
این‌گوشه پهلو بگیرم.
به‌جا‌مانـده‌ها