به دیوار نگاه میکُنم. به اینکه چطور چیزی که -دروغ نگم- دو،سه ساعت صرفِ چیدنش کردم، توی نیم ساعت جمع شد. دیوار حالا خالی به نظر میاد و مُرده. ولی چاره چیست؟ زندگی ادامه داره نه؟

راستش رو بگم من آدمِ "تغییرات" نیستم خیلی! مامان همیشه میگه؛ میگه سخت میشه تکونت داد. راستش پُر بی‌راه هم نمیگه. معمولا وقتی به یه سکونِ نسبی‌ای رسیدم، اصلا تمایلی ندارم پاشم، جنجال کنم، بهم بزنم، تغییر بوجود بیارم. خوب یا بد بودنش رو نمیدونم. چیزی که میدونم اینه که عوض شُدن محیط، آدم‌ها، دوستان، محل زندگی و... پروسه‌ای نیست که من رو به وجد بیاره که برعکس، همیشه تا مدت‌ها قبل و بعد از تغییر، افسردگیِ خاصی وجودم رو در بر میگیره. مثلِ یه ابرِ مه‌آلودِ تیره... تاریکی‌ای که سرم رو پُر میکنه. آره درسته... "سرم رو پُر میکنه" عبارتِ مناسبیه. واقعا حس میکنم سرم از غم پُر میشه.

------------------------------------------------------------------------------------------

حرف از دیوار شد. داشتم فکر میکردم همیشه ساختن بیشتر از خراب کردن زمان میبره. وصفِ فعلیِ حالم همینه عزیزم. خُودی که چندین سال زمان صرفِ ساختنش کرده بودم، توی یه ربع، بیست دقیقه ترک برداشت... ترک برداشت؟ خوشبینانه نیست؟ شاید بهتره بگم کُلا شکست؟ نمیدونم... فعلا عزادارِ ضربه‌ام. فرصت نشده ببینم عُمقِ تخریب چقدر بوده!

ناراحت‌کننده‌س؛ حرفهای وَرِ سرزنشگرِ وجودم رو میگم. میدونی چیه! من جلویِ "فروغ‌های درونم" خیلی به تصمیماتم میبالم. کُری میخونم که هر آنچه کردم، نتیجه‌ی زیروبالا کردن‌های متعدد بوده. میبالم که کارم درسته. میبالم که اشتباه نمیکنم. ولی اون لعنتیِ سرزنشگر همیشه اونجاست. دست به سینه ایستاده و با پایِ راستش ضرب گرفته؛ نگاهِ تیزشو حس میکنم. میدونم منتظره که گاف بدم؛ منتظره اشتباه کنم. اون وقته حرف‌هاش میشه یه پُتکِ کت و کلفت که کوبیده شه تو سرم.
و اون حالا اینجاست... خشمگین‌تر از همیشه. دست به کمر زده و سر تکون میده. مُچگیرانه میگه: "آها... دیدی؟! دیدی به یک آدم زیاد بها دادی؟ دیدی خودتو جلوش کوچیک کردی؟ دیدی قفلِ درِ احساساتتو باز کردی و اون فقط گفت ""چقدر حرف میزنی""... دیدی وقتی میگم اون دهن گشادتو ببند، دروغ نمیگم؟"
چه دارم که بگم؟ سرمو میندازم پایین و در خفا برایِ خودِ شکسته -شایدم ترک برداشته‌ام- عزاداری میکنم.

طیِ این پروسه سه فاز رو پشت سر گذاشتم؛ غم، خشم، بیخیالی. غم واکنش اولیه‌س. ذهنت نمیتونه داده‌ها رو سامان‌دهی کنه. نمیتونه دنبالِ مقصر بگرده. قبل و بعد رو نمیبینه. فقط چیزی که جلوشه رو میبینه و اون چیزی نیست جُز یه حرف ناگوار. زمان میگذره. ذهن خودش رو بازیابی میکنه. داده‌ها بالا پایین میشن. حساب کتاب‌ها صورت میگیره. زمان، زمانِ شنیدنِ صدایِ دونه‌های چُرتکه توی مغزته. از کله‌ت صدایِ تق و توقِ راه اُفتادن دستگاه و ماشین‌آلات میاد. مقصرها پیدا میشن؛ مفهوم و غرض پشتِ جملات یکی یکی خودشونو نشون میدن. تیزیِ طعنه‌ها تازه بیرون میزنه. مرحله، مرحله‌ی خشمه. اول خشم از گوینده‌ی حرفِ ناگوار، بعدش از دستِ خودت.
قبلا هم گفته بودم، باور دارم هر رنجی که به انسان منتقل میشه مسببش خودشه. از سرِ همین باور، خشم شدت میگیره. از سر همین باور، ورِ سرزنشگرم حمله میکنه. "چرا اجازه دادی رنجورت کنن؟" نمیدونم. من فقط میخواستم "دمی بیاسایم"! میخواستم جایی، کنارِ کسی، از خودم خجالت نکشم. از خودم بدم نیاد. معذب نباشم. فکر کنم زمان کافی برای ارزیابی گذاشته بودم نه؟ بحثِ یه سال دو سال نیستا! حواست هست؟ من "فقط میخواستم شکل خودم باشم" و همینی هستم، بپذیرنم. خشم ادامه پیدا میکنه. در سرم جنگ شده. قرمزیِ نورِ آژیری که توی کله‌م جیغ میکشه رو حس میکنم. دعوا میکنم؛ با خودم، با تو، با اون، با همه. زمان ناگزیر میگذره. خشم فروکش میکنه، شعله‌ها آروم میگیره، آزیری که با چرخشِ سرسام‌آوری میچرخید، آروم و آروم و آرومتر میشه. سیاهی غم و قرمزیِ خشم کمرنگ میشن و جاشون رو به سفیدِ بی‌روحی میدن. سفیدی که به خاکستریِ روشن میزنه. سفیدی به رنگِ همین دیوارِ خالی روبروم. مرحله‌ی بیخیالیه. تو این مرحله دیگه هیچی مهم نیست. دریچه‌ی احساساتی که قبلا چارطاق باز بود، بسته که نه... مهر و موم شده. دیگه اشکها مهم نیست. دیگه حتی "کوچک" شدنم هم مهم نیست. کلا هیچی مهم نیست.

نمیتونم کامل بیخیال شم‌ها...نه... اما زمان میبره بتونم مهر و موم رو باز کنم. طول میکشه اون جوشکاریِ بی‌صاحابی رو که اومد و کل دریچه رو قفل کرد، بشکونمش. زمان میبره و قبل از اینکه بتونم دوباره بازش کنم، ما از دست رفته‌ایم عزیزجان.

چهارشنبه هفته‌پیش تا چهارشنبه‌ی همین هفته، اوقاتِ سنگین و دردناکی رو گذروندم. راستش رو بگم خیلی وقت بود احساساتم انقدر تیر نکشیده بود! و باز هم راستش رو بگم، فقط شنبه بود که تونستم اوقاتی رو به هیچی فکر نکنم و برایِ چند ساعت، کرکره‌ی مغزم رو بکشم پایین؛ تا نه نورِ قرمزِ تندِ آژیر چشمم رو بزنه، نه غُرولندهای فروغِ سرزنشگر به گوشم برسه و نه غمِ سیاه با سیخونکهاش، اشکها رو جاری کنه. شنبه خُوشحال بودم. حداقل تلاشمو براش کردم و با وجود دودی که از گوشهام میزد بیرون، ننتیجه داد.

------------------------------------------------------------------------------------------

وردِ زبونم "من لایقش نیستم"عه... یادمه بهم گفت این حرفو نزن فروغ، تو از همه لایق‌تری. هیچوقت نشد بهش بگم. وقت تنگ بود؟ من لال بودم؟ اون نمیشنید؟ نمیدونم اما نشد بگم که: حرف نزن! ثابت کن. این ذهنِ لعنتیِ من جمله سرش نمیشه. هیچی نگو فقط بهم ثابت کن لایقم. لایقِ زندگی‌ام؛ لایقِ محبت دریافت کردنم، لایقِ عشق ورزیدنم. بهم ثابت کن تا خودم هم بتونم با خودم مهربون‌تر باشم. میپرسی چطوری؟ نمیدونم. فقط. یه. کاری.  بکن.

نشد بگم و زمان از دست رفت. نشد بگم، نشد ثابت کنه، نشد و نکرد و حالا شدیم اینی که میبینی. خسته و مخروب و منفور.

------------------------------------------------------------------------------------------

از الان برایِ فروغی که بعدا میاد این‌ها رو میخونه مینویسم و میگم شرمنده اگه بعدا با خوندنشون خجالت‌زده میشی. اما در حال حاضر ترکیبی از مِنتال بریک داون‌های لحظه‌ای و گریه‌های کوتاه و شادی‌های کوچیکم. نوع شادی‌هام شبیه شادی‌های آذر 98عه. یادته که؟ همون از خواب پریدنا... همون ذوق‌ها. ناراحتم که این شادی‌ها پایدار نیستن. همونطور که آذر 98ای‌ها پایدار نبودن. اما علی‌الحساب مودم رو هایپ نگه میدارن. ناراحتم که پایدار نیستن ولی چاره چیست؟ زندگی ادامه داره نه؟