سالِ اول تموم شد. انگار همین دیروز بود که قرنطینهنگاری کردیم نه؟ حالا یکسال از همون روزها گذشته و بزرگسالی با سرعتی که فکرش رو هم نمیکنی خودشو میرسونه بهت. آمادهای؟ نمیدونم.
چیزی به اسبابکشی نمونده جانَم. باز هم تغییرِ مکان. تغییر شهر. تغییرِ اطرافیان. حتی تغییرِ همون چاردیواریای که توش میخوابی. آمادهای؟ نمیدونم.
کمتر از ده روز مونده به شروعِ ترم. آدمهای جدید. درسهای جدید. کتابهای نو. زبانِ بیگانه. دغدغههایِ متفاوت. آمادهای؟ نمیدونم.
اون روز ازم پرسید و گفت برنامهت برای بیست و یک سالگی چیه؟ خجالت کشیدم از دغدغههایِ سطحیم بگم. عینکِ جدید بخرم؟ کیفِ پول؟ قابِ گوشی؟ کی رسیدی به این سطح؟ نمیدونم.
دلم برات تنگ میشه. فکرِ اینکه قراره دیگه نبینمت غصهدارم میکنه ولی چاره چیه؟ میشناسی اخلاقِ مزخرفمو که... نمیتونم هیچ ارتباطی رو زنده نگه دارم و میدونم توام آدمش نیستی که دنبالم بدوئی. از همین الان عزادارِ مرگِ رابطهایم که آیندهش رو میبینم. کاری از دستم بر میاد؟ نمیدونم.
از دستت عصبانیام. چون به قولِ روباهِ تویِ شازده کوچولو من رو اهلی کردی ولی مسئولیتم رو نپذیرفتی. من همون گلیام که تو یه سیارهی دیگه رهاش کردی و حواست نبود که آب و نورش چی میشه. از دستت عصبانیام چون حتی نمیدونم چرا رفتی. میبینی؟ نمیدونم. هیچی نمیدونم و این ندونستنها به اضطرابم اضافه میکنه. میشناسی منو که... میدونی اخلاقِ لعنتیم رو. میدونی که باید برای هر سناریویی آماده باشم. برای هر اتفاقی یه راهحل بسازم. برای هر علتی یه معلول بیارم. پس ببین چقدر این ندونستنها داره آزارم میده.
----------------------------------------
بگذریم. این کاربر رسما بیست و یک ساله شد.
- فروغ • 光
- يكشنبه ۱ اسفند ۰۰
- ۱۷:۴۶