یک حس تحت عنوانِ "جوگیری" بر من چیره میشه.
و دلم میخواد هرروز بیام و اینجا بنویسم. هر تراوشِ ذهنی‌ای رو...
برایِ این کار باید "باززز" رو پاک کنم گمونم هوم؟
نمیدونم...
 
امروز گمونم یه روزِ مهم باشه.
ورق خوردن کتاب زندگیم و رفتن به چپترِ جدیدش رو حس کردم تا حدی...
صُدای خم شدن و حرکت کردنورقه کاغذ پیچید توی خونه انگار.
همون صدایِ خفه‌ی شبیهِ پاره شُدن...
امیدوارم چپترِ تلخی نباشه...
 
کِی به اون چپترِ رویاهام میرسم؟
اون فصلِ شیرینِ لعنتی؟ میرسم اصلا؟
 
"مُسافر" تویِ وبلاگ پُست جالبی نوشته بود؛ نقل میکنم:
" امروز فصل 4 را هم تمام کردم. جای نفسگیری هم تمام شد. از کل 67 اپیزود یک چیز را یاد گرفتم:
« عملکرد انسان در هر لحظه، بر اساس تصمیمات و تمایلات خودش است.
شیطان بنده خدا -فرشته‌ی اسبق خدا- تقریبا بی تقصیر است.
وظیفه‌ای که به او محول شده وسوسه کردن است.
پس کاری که او میکند، صرفا انجام وظیفه‌ است.
کسی که اینجا اختیار و قدرت تصمیم گیری دارد انسان است.» "
 
خطِ فکری مشابهی داریم؛ همیشه بر این باورم که هر تلخی و رنجی که انسان میکشه
مسببش خُودشه؛ بجز مرگ که هیچوقت دستِ ما نبوده.
شاید بپرسی رنجی که آدم‌های دیگه بهمون منتقل میکُنن چی؟ مسببِ اون‌ها هم ماییم؟
پاسخ بله است. مسبب اونها هم خودتی. چطور؟ چون در وهله‌ی اول اجازه دادی اون آدم
رنج رو بهت منتقل کنه... شاید اون کارِ رنج‌آور، اون اتفاقِ آزاردهنده‌ رو خودت انجام نداده باشی
اما اینکه اجازه دادی اون درد رو روت پیاده کنن، حاصلِ اراده خودت بوده...
 
منم نباید میذاشتم این رنجرو بهم منتقل کنی... هوم؟ من منفعلانه خندیدم و هیچ نگفتم.
خندیدم و رنج رو قورت دادم؛ درد رو، غم رو فرو بُردم و حالا یک گوشه نشستم و به رفتارِ
ناراحت‌کننده‌ی تو خُرده میگیرم... در حالیکه تو تقصیری نداری. این من بودم که درد رو نادیده گرفتم.
و گذاشتم ذره ذره رخنه کنه...