و من چقدر حواس پرتم که از ۷ مُردادِ نازنینم گذشت و من نیومدم تولدِ جوراب رو، تنها، با خودم، جشن بگیرم. و من مثل مُردادهای هر سال میگم: این بچه یه سال دیگه قدیمی‌تر شد. یه سال دیگه هم حرفامو شنید؛ ناراحتیامو تو خودش جا داد. دردودلامو تو دلش پنهون کرد. یه سال دیگه هم بستری شد برای حرف زدنم و حالا دیگه یه بچه‌ی شش ساله‌اس. بچه‌ی شش ساله‌ای که وقتی بچه‌تر بود، خام‌تر بود؛ شیطنت میکرد. اما الان بزرگتر شده. آروم‌تر شده. الان بیشتر از دلتنگیاش حرف میزنه. کلماتشو ملاحظه‌شده‌تر انتخاب میکنه.