نمیدونم چرا اینجُوریهها...اصلا نمیدونم از کِی این حس رو شروع کردم تو خودم پرورش دادن. اما چرا ترجیح میدم به طور کلی "نباشه" و هر از گاهی برم ببینمش فقط؟
ترسناکه. غمگینانهاس. رقتانگیزه. اصلا هرچی! مگه اون تنها فردِ زندگیم نیست؟ چرا باید روزشماری بکنم برای اینکه نباشه توی سروکارم؟
شاید باسه اینه که رابطمون الان به دوتا 'همخونه' تبدیل شده؟ هوم؟ شاید چون دیگه یه آدمِ تقریبا بالغم و نمیتونم بینظمی و بهونههای یه آدم بالغِ دیگه رو تحمل کنم. نمیدونم. ترسناکه؛ میگم که.
کاونت داون بندازید برای پایانش لطفا. خسته شدم از احساس گناه.
- فروغ • 光
- دوشنبه ۸ بهمن ۹۷
- ۰۸:۲۶