- فروغ • 光
- سه شنبه ۲ ارديبهشت ۹۹
پستها رو میخوندم. هیچوقت نیومدم از ۲۳ مهر حرف بزنم. هوم؟ روزی که فکر کنم آیندمو تغییر داد. به بدترین و تلخترین حالت ممکن. دربارهش حرف نزدم که چطور ۳سال تلاشم همه پودر شد... نه؟ هیچوقت نگفتم که غمش داره از هم میپاشونَتَم. اینکه میترسم این حالِ فیزیکی بدم به این غم ربط داشته باشه. اوهوم؟ نگفتم نه؟
حالا میگم ولی... میگم چقدر شرایطم رقتانگیزه. به مامان نگفتم چون خوشش نمیاد احتمالا... ولی حس میکنم این غم داره میشه یه توده سرطانی! یه چیزی که آخر همه وجودمو میگیره عفونی میکنه.
وضع خرابه خلاصه رفیق! غم و آشوب و بیحوصلگی و سردرگمی و خشم و استیصال در هم پیچیده و یه ترکیبی درست کرده که وجودم نمیتونه هضمش کنه. احتمالا همهشو یهو قی کنه بیاره بالا. کُل دشواریِ وضع فعلی اینه که هیچ خبری از پسرا ندارم و این قلبمو میفشاره.
بعدا نوشت: بیشتر از دوماه ساکت بودم. از دو ماه زندگیِ دانشجوییم حرفی نزدم. نگفتم چهارم آبان حالم بد شُد و تو اتوبوس بیهوش شدم (چقدر رقتانگیز). نگفتم فرداش، پنجم، با بچهها رفتیم چیتگر. نگفتم چقدر خوش گذشت بهم... نگفتم بیشتر از ده ماه بود ندیده بودمشون. نگفتم اون شُد آخرین باری که رضوانه رو دیدم. نگفتم علی از تبریز اومد و صبحش رفتیم پارک ملت صبحونه خوردیم و خیلی خوش گذشت بهمون. نگفتم با علیِ کلاس فرانسهم دعوامون شد و باز آشتی کردیم. نگفتم بیست و سوم آبان اتفاقی جدید تو زندگیم افتاد... اتفاقی که خودم هم باورم نمیشد، هنوز هم باورم نمیشه :)) و در نهایت... نگفتم فردایِ این پست، به مدت یک هفته کلِ دسترسیا به همه چیز و همه کس قطع شد. ما بودیم و دورانِ عَتیقِ اساماس دادن.
و من چقدر حواس پرتم که از ۷ مُردادِ نازنینم گذشت و من نیومدم تولدِ جوراب رو، تنها، با خودم، جشن بگیرم. و من مثل مُردادهای هر سال میگم: این بچه یه سال دیگه قدیمیتر شد. یه سال دیگه هم حرفامو شنید؛ ناراحتیامو تو خودش جا داد. دردودلامو تو دلش پنهون کرد. یه سال دیگه هم بستری شد برای حرف زدنم و حالا دیگه یه بچهی شش سالهاس. بچهی شش سالهای که وقتی بچهتر بود، خامتر بود؛ شیطنت میکرد. اما الان بزرگتر شده. آرومتر شده. الان بیشتر از دلتنگیاش حرف میزنه. کلماتشو ملاحظهشدهتر انتخاب میکنه.
دو سه ساله آسمون گرفته بارون میزنه.
دو سه ساله همه فصلا به زمستون میزنه.
خیلی دوست دارم بدونم بعد من چه میکنه.
یکی میگفت دو سه ساله داره گریه میکنه.
دو سه ساله داره گریه میکنه... :')
~~~~~~~~~~~~~~~
حسِ عجز و سردرگمی و کلافگی و مشغله و خستگی و دلتنگی و دلتنگی و دلتنگی وجودمو فرا گرفته.
دیشب یه جملهی جالب خوندم. نوشته بود گُلِ "آزالیا" نمادِ ناامیدیه؛ یعنی دوست دارم کنارت باشم ولی نمیتونم. یعنی وقتی بهت فکر میکنم تمامِ وجودم نبض میشه؛ میشم یه نقطهی تپنده. اما هیچوقت دستم بهت نمیرسه. با دیدنت دلم میخواد که دستاتو بگیرم؛ دلم میخواد دست بکشم رویِ گونههایِ برجستهت. دلم میخواد به صورتِ درخشانت لبخند بزنم؛ دلم میخواد انگشتام بینِ موهات راهشونو پیدا کنم. اما هیچوقت دستم بهت نمیرسه.
این تلخه. خیلی.
خُرداد شلوغی داشتم و نرسیدم چیزی بنویسم.
اتفاق خاصیام نیفتاد. فقط... مشغله و دوندگی.
کنکور هم تموم شد... خوب یا بدشو نمیدونم واقعا.
مُرداد ماه مُشخص میشه.
و بالاخره تاپیک دادممممم دَس دَس.
نمیدونم فکر نکنم سطح 3 رو بگیرم.
وقت نشد خوب تمرین کنم اما روندش دستم اومد
و خُوب بود به طور کلی. تجربه شد.
اگه نتیجه نگرفتم، ایشالله آبانماه ^____^
وای وای وااای... How To Train Your Dragon 3 رو دیدم.
چقدر احساسی بود. چقدر خوشساخت بود.
چقدر عالی بود:( چقدر غمگینم که این تریولوژی تموم شد.
من یک دهه باهاش زندگی کرده بودم. :(((
اولین قسمتش که سال 2010 اومد من کامل یادمه:(
(اون مُوقع 9 و خُردهای سالهای بیش نبودم.)
و الان... بیشتر خاطراتِ این چندسال و حس و حالش و
اینها برام تداعی میشه.
یه جور دردِ شیرینه.
دیگه حرفی نیست.
تو آدمِ سختی کشیدهی قابل احترامِ زندگی منی. بعضی مواقع از خودم بدم میاد که غافل میشم ازت درحالیکه تو شکنندهترینی و باید حسابی حواسم بهت باشه.
اون روز داشتم به عکست نگاه میکردم؛ رو به مامان کردمو گفتم: این آدم، تنها... تنها آدمیه که هر وقت به عکسش نگاه میکنم بی بروبرگرد بغضم میگیره.
کاریزمات دقیقا مثلِ کاریزماییه که "اسپرینگدی" بهم میده. همونقدر غریب؛ همونقدر شیرین؛ همونقدر غمناک.
همممم...بیا یه روز با هم حرف بزنیم. مگه نمیگی "از نظر من همهی آدمهای جهان غمگین و تنهان"؟ خوب بیا یه روز با هم دربارهی تنهاییامون حرف بزنیم. چون تو میفهمی من چی میگم. چون من میفهمم تو چی میگی.
تو از anxiety رنج بردی؛ مثل من. من از وسواسفکری رنج بردم. مثل تو. بیا یه بار از همه اینهایی که برِمون گذشت حرف بزنیم بچه.