سرگذشتِ پایـیز

در سردرگم‌ترین حالت خودم قرار دارم.
"دارم اشتباه میکنم؟ دارم اشتباه میکنم؟ دارم اشتباه میکنم؟"
این جمله همش تو ذهنم پلی میشه.
------------------------------------------------------------
پنجُمِ دی‌ماهه. پاییز تموم شده...
پاییز چطور گذشت؟ نمیدونم... پیچ در پیچ! عجیب غریب!
با هیجان و استرس شروع شد.
غم و ناراحتی و حسرت بهش اضافه شد.
بعد شادی و خوشحالی اومد.
دعوا و سو تفاهم توش داشت.
عاشق شدن و دل کندن هم بود اون وَسَط مَسَطا.
و بعد یهو بوووم... نیمه دومش به سردرگمی گذشت.
سردرگُمی آمیخته با عجز و استیصال.
عجز در تصمیم گیری.
"بیرون کشیدنِ احساساتی که خاک شده بودن"
آره... کلِ نیمه دومِ پاییزم به این امر گذشت.
به جنگیدن برای نادیده گرفتنِ احساسات قدیمی.
نیمه دوم قلبم لرزید، شکست، سرشار از ذوق و هیجان شد؛
خلاصه همه جور بلایی سرِ این بچه اومد خلاصه.
 
با همه این‌ها، من هنوز سرپام... با همه اون غمی که از سر گذروندم.
با اون حسرتی که از روز 23 مهر به بعد کشیدم.
با وجود همه فریادهایی که اون روز زدم.
با همه ترک‌هایی که روی قلبم احساس کردم.
با همه این لعنتیا، بازم سرپام...سرپام و به استقبال فصل سرد میرم.
بذار ببینیم زمستون چطور میگذره.. هوم؟!
 
ترم یک دانشگاه رو به اتمامه. چطور بود؟
صفتِ "خوب" ، صفت مناسبیه. آره... واقعا خوب گذشت! راضی بودم.
دوران خوبی رو گذروندم و با آدمای خوب‌تری ملاقات کردم.
چیزی به امتحانات نمونده... امیدوارم از پسشون بر بیام.
 
  • فروغ • 光
  • پنجشنبه ۵ دی ۹۸

ناگفته‌ها

پست‌ها رو میخوندم. هیچوقت نیومدم از ۲۳ مهر حرف بزنم. هوم؟ روزی که فکر کنم آیندمو تغییر داد. به بدترین و تلخ‌ترین حالت ممکن. درباره‌ش حرف نزدم که چطور ۳سال تلاشم همه پودر شد... نه؟ هیچوقت نگفتم که غم‌ش داره از هم میپاشونَتَم. اینکه میترسم این حالِ فیزیکی بدم به این غم ربط داشته باشه. اوهوم؟ نگفتم نه؟

حالا میگم ولی... میگم چقدر شرایطم رقت‌انگیزه. به مامان نگفتم چون خوشش نمیاد احتمالا... ولی حس میکنم این غم داره میشه یه توده سرطانی! یه چیزی که آخر همه وجودمو میگیره عفونی میکنه.

وضع خرابه خلاصه رفیق! غم و آشوب و بی‌حوصلگی و سردرگمی و خشم و استیصال در هم پیچیده و یه ترکیبی درست کرده که وجودم نمیتونه هضمش کنه. احتمالا همه‌شو یهو قی کنه بیاره بالا. کُل دشواریِ وضع فعلی اینه که هیچ خبری از پسرا ندارم و این قلبمو میفشاره.

بعدا نوشت: بیشتر از دوماه ساکت بودم. از دو ماه زندگیِ دانشجویی‌م حرفی نزدم. نگفتم چهارم آبان حالم بد شُد و تو اتوبوس بیهوش شدم (چقدر رقت‌انگیز). نگفتم فرداش، پنجم، با بچه‌ها رفتیم چیتگر. نگفتم چقدر خوش گذشت بهم... نگفتم بیشتر از ده ماه بود ندیده بودمشون. نگفتم اون شُد آخرین باری که رضوانه رو دیدم. نگفتم علی از تبریز اومد و صبحش رفتیم پارک ملت صبحونه خوردیم و خیلی خوش گذشت بهمون. نگفتم با علیِ کلاس فرانسه‌م دعوامون شد و باز آشتی کردیم. نگفتم بیست و سوم آبان اتفاقی جدید تو زندگیم افتاد... اتفاقی که خودم هم باورم نمیشد، هنوز هم باورم نمیشه :)) و در نهایت... نگفتم فردایِ این پست، به مدت یک هفته کلِ دسترسیا به همه چیز و همه کس قطع شد. ما بودیم و دورانِ عَتیقِ اس‌ام‌اس دادن.

  • فروغ • 光
  • شنبه ۲۵ آبان ۹۸

شکست‌ناپـذیر

چیزی نمونده. اصلا چیزی نمونده. پست کریسـمس رو میخوندم
و یادم میومد چطور منتظرِ 10 ماه دیگه‌اش بودم.
خوب... الان همون "ده ماه دیگه‌"س! من نمردم. و دووم آوردم. و بعد از این همه دوندگی نشکستم.
هنوز افسردگی نگرفتم و هنوز دنیا به روم میخنده انگار.
حالا اگر 6 ماه دیگه رو هم تحمل کنم، دیگه واقعا شکست‌ناپذیر میشم. اِمممم...
بیایید شمارش معکوس بندازیم. هووم؟!
ببینیم میتونم 6 ماه دیگه هم سالم بمونم؟ میتونم ادامه بدم یا نه.
«هِی فروغ تو ده ماهِ طاقت‌فرسا رو دووم آوردی؛ شش ماه بعدیش هیچی نیست!»
دلداریِ خوبیه نه؟!
بذار ببینم چطور میگذره. هوم؟
دفعه بعدیم راضی ازش بیرون میام یا نه.
  • فروغ • 光
  • پنجشنبه ۱۴ شهریور ۹۸

جـوراب

و من چقدر حواس پرتم که از ۷ مُردادِ نازنینم گذشت و من نیومدم تولدِ جوراب رو، تنها، با خودم، جشن بگیرم. و من مثل مُردادهای هر سال میگم: این بچه یه سال دیگه قدیمی‌تر شد. یه سال دیگه هم حرفامو شنید؛ ناراحتیامو تو خودش جا داد. دردودلامو تو دلش پنهون کرد. یه سال دیگه هم بستری شد برای حرف زدنم و حالا دیگه یه بچه‌ی شش ساله‌اس. بچه‌ی شش ساله‌ای که وقتی بچه‌تر بود، خام‌تر بود؛ شیطنت میکرد. اما الان بزرگتر شده. آروم‌تر شده. الان بیشتر از دلتنگیاش حرف میزنه. کلماتشو ملاحظه‌شده‌تر انتخاب میکنه.

  • فروغ • 光
  • سه شنبه ۸ مرداد ۹۸

گُـل آزالیـا

دو سه ساله آسمون گرفته بارون میزنه.

دو سه ساله همه فصلا به زمستون میزنه.

خیلی دوست دارم بدونم بعد من چه میکنه.

یکی میگفت دو سه ساله داره گریه میکنه.

دو سه ساله داره گریه میکنه... :')

~~~~~~~~~~~~~~~

حسِ عجز و سردرگمی و کلافگی و مشغله و خستگی و دلتنگی و دلتنگی و دلتنگی وجودمو فرا گرفته.

دیشب یه جمله‌ی جالب خوندم. نوشته بود گُلِ "آزالیا" نمادِ ناامیدیه؛ یعنی دوست دارم کنارت باشم ولی نمیتونم. یعنی وقتی بهت فکر میکنم تمامِ وجودم نبض میشه؛ میشم یه نقطه‌ی تپنده. اما هیچوقت دستم بهت نمیرسه. با دیدنت دلم میخواد که دستاتو بگیرم؛ دلم میخواد دست بکشم رویِ گونه‌هایِ برجسته‌ت. دلم میخواد به صورتِ درخشانت لبخند بزنم؛ دلم میخواد انگشتام بینِ موهات راهشونو پیدا کنم. اما هیچوقت دستم بهت نمیرسه.

این تلخه. خیلی.

  • فروغ • 光
  • جمعه ۴ مرداد ۹۸

تـاپیـک

خُرداد شلوغی داشتم و نرسیدم چیزی بنویسم.
اتفاق خاصی‌ام نیفتاد. فقط... مشغله و دوندگی.

کنکور هم تموم شد... خوب یا بدشو نمیدونم واقعا.
مُرداد ماه مُشخص میشه.
و بالاخره تاپیک دادممممم دَس دَس.
نمیدونم فکر نکنم سطح 3 رو بگیرم.
وقت نشد خوب تمرین کنم اما روندش دستم اومد
و خُوب بود به طور کلی. تجربه شد.

اگه نتیجه نگرفتم، ایشالله آبان‌ماه ^____^

وای وای وااای... How To Train Your Dragon 3 رو دیدم.
چقدر احساسی بود. چقدر خوش‌ساخت بود.
چقدر عالی بود:( چقدر غمگینم که این تریولوژی تموم شد.
من یک دهه باهاش زندگی کرده بودم. :(((
اولین قسمتش که سال 2010 اومد من کامل یادمه:(
(اون مُوقع 9 و خُرده‌ای ساله‌ای بیش نبودم.)
و الان... بیشتر خاطراتِ این چندسال و حس و حالش و
این‌ها برام تداعی میشه.
یه جور دردِ شیرینه.

دیگه حرفی نیست.
 

  • فروغ • 光
  • دوشنبه ۱۷ تیر ۹۸

کـاریزمـاتیک

تو آدمِ سختی کشیده‌ی قابل احترامِ زندگی منی. بعضی مواقع از خودم بدم میاد که غافل میشم ازت درحالیکه تو شکننده‌ترینی و باید حسابی حواسم بهت باشه.

اون روز داشتم به عکست نگاه میکردم؛ رو به مامان کردمو گفتم: این آدم، تنها... تنها آدمیه که هر وقت به عکسش نگاه میکنم بی بروبرگرد بغضم میگیره.

کاریزمات دقیقا مثلِ کاریزماییه که "اسپرینگ‌دی" بهم میده. همون‌قدر غریب؛ همون‌قدر شیرین؛ همون‌قدر غمناک.

همممم...بیا یه روز با هم حرف بزنیم. مگه نمیگی "از نظر من همه‌ی آدم‌های جهان غمگین و تنهان"؟ خوب بیا یه روز با هم درباره‌ی تنهاییامون حرف بزنیم. چون تو میفهمی من چی میگم. چون من میفهمم تو چی میگی.

تو از anxiety رنج بردی؛ مثل من. من از وسواس‌فکری رنج بردم. مثل تو. بیا یه بار از همه این‌هایی که برِمون گذشت حرف بزنیم بچه.

  • فروغ • 光
  • شنبه ۲۸ ارديبهشت ۹۸

خـونـه

هرچی شلوغ تر میشه به نظر خالی تر میاد.

هر چی بیشتر کنار آدما هستم بیشتر احساس تنهایی میکنم.

شبایی که با پلک های نیمه بازم خوابم نمیبره.

جایی که تو هستی. شاید اونجا خونه ی منه.

در کنار تو من احساس میکنم ثروتمندم.

اونجا خونه‌ی منه. چراغا رو روشن بزار. آره.

حتی اگه با هم حرف نزنیم راحته.

اگه کنار تو باشم، هر جایی خونه ی منه

میدونی که من اینو میخوام. خونه

میدونی که تو صاحبشی. خونه

MOTS: Persona - HOME

~~~~~~

 

اُون موقع که داشتم فکر میکردم هرجایی که تو هستی "خونه‌"مه، اون موقع که سرشار از Our skaneul بودم، اون موقع که نوشتمش، اون موقع که قلبم پر از تو بود، فکر نمیکردم هیچ‌وقت به این حسم جواب بدی:) ولی جواب دادی و حالا من یک دخترِ با عشقم.

  • فروغ • 光
  • جمعه ۲۳ فروردين ۹۸

اون روز

و من یه روزی بهش میگم. یه روزی که هوا به قدرِ کافی خوب بود. "اگه بتونم" دلم میخواد تو این همین حول و حوش و حوالیِ جغرافیایی، ببرمش جایی که شکوفه‌هایِ صورتی گیلاسی که وعدشون رو داده بود، رو سرمون بریزه.

احتمالا اون گلبرگی که رویِ طره‌ی موهاش میُفته رو با پشتِ دستم پر میدم و زل میزنم تویِ چشمهایِ درخشانِ درشتش. احتمالا اون موقع دیگه "شکلِ لبخندش شدم." احتمالا از شدتِ لبخند، چشمام تقریبا ناپدید شه و در عین حال تپش قلبمو تویِ گلوم حس کنم. همین الانم حسش برام قابل ترسیمه.

اون روز احتمالا یه پیراهن اُوِرسایز سفید پوشیده و مثل فرشته‌ها میدرخشه. اون روز بهش میگم. احتمالا بگم!؟ بهش بگم اولین آدمی بوده که عمیقا عشقو نسبت بهش تو وجودم حس کردم. حس کردم چقدر دلم میخواد به اون چهره‌ی پف‌کرده با اعضایِ برجسته و چشمگیر، خیره شم. چقدر دلم میخواد در کنار اون لبها بخندم.

اون روز بهش میگم. اون روزی که هوا به اندازه‌ی کافی خوبه.

 

  • فروغ • 光
  • جمعه ۲۳ فروردين ۹۸

مـاوا

سلام دختر. من اینجام تا بهت یادآوری کُنم؛ تموم میشه. تموم میشه. ""تموم میشه"". :))))

#ماوای_من

  • فروغ • 光
  • پنجشنبه ۲ اسفند ۹۷
این‌گوشه از شهر امنه،
من سعی کردم نَمیرم،
انقدر نَمیرم که آخر
این‌گوشه پهلو بگیرم.
به‌جا‌مانـده‌ها