تویِ کافه‌ی "دانه‌ی قهوه" نشستم و به درخت‌هایی که در باد میرقصن نگاه میکنم و بنظر میرسه امروز خیلی نتونم کاری از پیش ببرم. بخش زیادی از روزم به فکر کردن گذشت و بخش دیگری به نوشتن و بخشِ کمرنگ‌تری هم به گوش دادن. بنظر میرسه آهنگ‌ها و فکرها و انسان‌ها نمیذارن کارهای تو-دو-لیستِ اول هفته تیک بخوره. 

جوراب عزیز.
ترم هفت عجیب گذشت. با شروع ترم هفت، campus romanceـی که آرزوش رو داشتم تجربه کردم و با پایان ترم، رمنس کوتاه دوسه‌ماهه تموم شد و بنظر میرسه باید به خاطرات بپیونده. چپتر متفاوتی بود. با پسرکِ قدبلند ناهار میخوردیم و هر از گاهی با هم ‌هم‌مسیر میشدیم و تماس میگرفتیم و صحبت میکردیم و پیانو میزدیم. قشنگ و شیرین بود ولی دروغ نگم، غصه میخورم که عمرش کم و بی‌جون بود. دارم تلاش میکنم دست و پا نزنم، چنگ نزنم، آویزونِ تار و پودِ نازکِ ضعیف شده‌ی ارتباط نشم. لابد یک دلیلی داشته که از قوت خودش افتاده دیگه؟ نه؟ بهرحال عزیزم، هرچه که بود، با جوونه زدن شکوفه‌های بهاری غنچه زد و به محضِ رسیدن موجِ گرمای تابستان، فرو ریخت و جایِ خودش رو به غم و خشم و {شاید؟} حسرت داد. بقولِ دوستان، شاید واقعا i dodged a bullet?

جوراب عزیز.
ترم هفت اومد و رفت و من ژل‌های آگارز زیادی ران کردم و کنار سانتریفیوژ نشستم و درحالیکه لباس محلیِ استان گیلان تنم بود، با آهنگِ بوشهری رقصیدم. ترم هفت جالب شروع شد، اما فقط تا قبل از ماهِ شش خوش گذشت. ماه شش اما عزیزم، دروغ نگم مثل یک سونامی بود. همه رو ترسوند، همه رو لرزوند، همه‌جا رو خراب کرد و من هر چقدر سعی میکردم گردِ اکلیل روی روزهاش بپاشم، به پایِ قدرت تخریب سونامی نمیرسید. ماه شش گریه‌ی زیادی کردم و وزن از دست دادم. ماهِ شش قلبم شکست، جنگ شد، حمله شد، موشک زدند، آتش انداختند، انسانها مُردند و اسمِ خونه‌ی ما یک‌بار دیگه شد نقل محافل این همسایه و آن‌یکی فامیل. ماه شش به شهری که اسمش شبیه "روح"عه سفر کردم و مردِ درخشان رو دیدم. بعد از سال‌ها دویدن، من اونجا بودم، میون اقیانوس بنفش. میخوندم و میگریستم و میخندیدم. در ماه شش، من خونه بودم ولی یک‌جایی از قلبم درد میکرد و حتی نمیدونستم علتش چیه. بنظر میاد همین درد بود که درهای جدید رو برام باز کرد؛ از درد چیزهای جدیدی فهمیدم. درد روشنگر من شد. شدم مثل ارشمیدس درحالیکه "یورکا" گویان در کوچه‌ها میدوید. درد مفهوم تازه‌ای از خونه رو بهم یاد داد؛ تو بی‌خانه نیستی عزیزترینم. همه‌جا خانه‌ی توعه. تو هر جا میری، اثری از خودت در اونجا به جا میذاری جوریکه حتی سالها بعد از رفتنت هم آدمها تو رو به یاد میارن. تو هر جایی میری اونجا رو خونه‌ت میکنی. از این دید بهش نگاه کن، تو بی‌تعلق نیستی. تو به "همه‌جا" متعلقی و توی هر کوی و برزنی جا داری. 

جوراب عزیز.
ماه شش به هر جان کندنی بود تمام شد و افتادیم تویِ سراشیبیِ نیمه‌ی دوم سال. عنوان این پست رو گذاشتم بازگشت نور چون با شروع ماه هفت، پرتوهایِ نور رویِ پولک‌های رنگین‌کمانی مار تابیده شدن. مار سرمای زمستون رو دووم آورد و لا به لایِ چمن‌های سبز بهاری خزید و از باران‌های موسمی جون سالم بدر برد. نور به پستوهای زندگیِ مار برگشت و آماده‌ میشه تا آخرین ترمِ تحصیلی‌ش رو شروع کنه. این‌روزها، مشغول میگذرونم و تا چشم بهم میزنم، آخر هفته میشه و هفته‌ی بعدی شروع. واقعیت خودم هم نمیدونم چطور این تابستون رو گذروندم ولی هر چی که هست، با یک بشکن پیش رفت و در کمتر از دو هفته‌ی دیگه، تموم میشه! ترم آینده -طبق معمول- بین ساختمان‌های رنگاوارنگ کمپس در ترددم و از همین حالا میدونم تعداد قدم‌های هرروز بیش از ده‌هزارتا خواهد بود. شکایت؟ نه نمیکنم. جوراب عزیز من رو میشناسی. عادت دارم به شلوغ بودن و دوندگی کردن. این ویژگی باده. نمیتونه بی‌حرکت بایسته! 

جوراب عزیز.
چیزی به پایانِ سفر پنج‌ساله‌مون نمونده. تویِ چپتر بعدی کجاییم؟ نمیدونم. هنوز بی‌خبر و سردرگمم. منتظرم باش، برات تعریف میکنم. 

----------------------------------------------------------------

پ.ن: این‌روزها با دوستِ خوبی صحبت میکنم و بنظرم آدم محترمیه. بیشتر از این نمیخوام وصفش کنم. کم‌کم دارم از وصف کردن آدمها و ساختن تصویر ازشون توی ذهنم میترسم. بیا فعلا به همین بسنده کنیم. این‌روزها با دوستِ {فعلا} خوبی صحبت میکنم.

پ.ن 2: تولدِ دوازده‌سالگیِ جوراب مبارک.