{فوجیدن، سیزدهمِ فوریهی سالِ دوهزار و بیست و چهارِ میلادی}
عنوان این یکی پُست رو گذاشتم "تادایما"! به ژاپنی یعنی "من برگشتم خونه".
جوراب عزیز. چیزی به تموم شدنِ ماه فوریه نمونده، تقریبا دو روز، من ازش بعنوانِ هیجانانگیزترین ماهِ کلِ عمرم یاد میکنم! فوریه طوفانی شروع شد و همینجور در اوج رفت بالا و امیدوارم که این دوروزِ باقیمونده هم بیاد و بره و خوب بگذره. در فوریهی سال بیست و چهار، رویِ بلندترین نقطهی بلندترین برجِ سئول ایستادم و در حالیکه از اون بالا به منظرهی شب نگاه میکردم، این فکر از سرم میگذشت که خوب دَووم آوردیا دختر. در فوریهی سال بیست و چهار، کیلومترها از رودِ هان رو با کشتیِ نورآرایی شدهی سفید رنگ طی کردم درحالیکه نمِ بارون میزد و من تلاش میکردم چتریهام وِز نشه. در فوریهی سال بیست و چهار، ساعتِ 3 صبح سوارِ اتوبوسِ اکسپرسِ اینچان شدم و درحالیکه بجز من، فقط 3 نفر مسافر دیگه نشسته بودن، از دلِ تونلها و کوهها و تپههای این کشور رمزآلود گذر کردیم و اون طرفِ دریا، فراسویِ پلِ معلق، فرودگاه انتظارم رو میکشید. فوریهی بیست و چهار، تویِ فرودگاه اینچان پرسه میزدیم و من اونجا بود که یکبار دیگه فهمیدم چرا یه هواپیمایِ مشکی رویِ شونهی راستم تَتو دارم! فوریهی سال بیست و چهار ماهی بود که تعداد زیادی آدم جدید رو ملاقات کردم، بردگیم بازی کردم، الکل با کیفیت خوردم، رقصیدم، با پسرکِ موطلایی به موسیقیِ راک و هویمتال گوش دادم و ساعتِ 6 صبح با اولین قطار به خونه برگشتم. فوریه سال بیست و چهار برایِ من ماهِ "اولینها" بود. اولینبار که به "خونه" برگشتم و راستش خودم هیچوقت فکر نمیکردم ژاپن، این شرقیترین کشورِ دنیا و این مهدِ تکنولوژی و تمیزی و سرعت و دقت و غذاهایِ خوشمزه، انقدر بهم حسِ "خونه" بده. اوساکا با شبهای زنده و شلوغش به استقبالم اومد و کیوتو با خونههای چوبی و کیمونوهای رنگاوارنگ ازم میزبانی کرد، یوکوهاما با جشنِ سالِ نوی چینی و فانوسهای قرمز و مگنتهای پاندایی منو در آغوش کشید و در آخر، توکیو... این شهرِ دوستداشتنی من رو تویِ چهارراهها و ایستگاههای شلوغِ متروش حل کرد و هیچ از خودم نموند. بهرحال، فوریهی سال بیست و چهار هم در حالی گذشت که "تودو-لیست" قدیمیِ سفر به ژاپنم رو یکی پس از یکی دیگر خط زدم. به درگاهِ معبد معروف آساکوسا دعا کردم و سکههای کوچیکِ نقرهیِ یکیِنی رو تویِ حوضچهی آبش انداختم. غروب نارنجی و خورشیدی که میرفت پشتِ کوه فوجی گم بشه رو از آخرین طبقه بلندترین برجِ دنیا نظاره کردم و درحالیکه میرفتم تا بیست و سومین تولدِ عمرم رو تنها جشن بگیرم، تویِ چهارراهِ شلوغِ دوستداشتنیِ شیبویا از این طرف به اون طرف چرخیدم و چرخیدم و چرخیدم. فوریهی سال بیست و چهار برای من، نمادِ تجربههای تازه بود؛ نماد غلبه بر ضعفها؛ ماجراجویی و از همه مهمتر نمادِ رها شدن... راستش رو بگم جورابِ عزیز. حس میکنم این فوریه، دیگه واقعا رها شدم. تو گویی آخرین چرخدنده هم تویِ قالبش افتاد و قفلِ قفس باز شد و پرنده از قفس پرید. صدایِ خشخش بال زدنش رو شنیدم که طنین انداخت تو سرم.
جوراب عزیز. چیزی به شروعِ سومین سال تحصیلم نمونده. تا کمتر از یک هفتهی دیگه رسما سالِ سومی میشم و اونجوری که بوش میاد، قرار نیست خیلی آسون و راحت بگذره! بیشتر از سه ساله که ساکنِ این سمتِ قارهام و صادقانه بگم، انگار که بالاخره بعد سه سال، در و دیوار، آدمها، خیابونها و حتی خوراکیها دارن کمکم حس خونه میگیرن. دیگه جایی غریب نیست، دیگه حرفی غیرقابل فهم نیست، دیگه اونقدرها که تصور میکردم منفور نیستم. همین قدمهای کوچیک خوبه برایِ ادامه دادن نه؟
پینوشت یک: سالِ 99 وقتی این وبلاگِ جدید رو زدم تا پستهای دامنهی میهنبلاگ رو بهش منتقل کنم، خیلی تصادفی چشمم خورد به عکسِ سردرِ قالب و اون کلمهی Fujiden درشت سفید رنگ، آمیخته با رنگهایِ نود و باکسهای رنگیِ شیشه نوشابه و دوچرخههای ترتمیزِ گوشهی تصویر بدجوری توجهمو به خودش جلب کرد. یک روز رندوم زمستانی در دی ماهِ 99 عکسِ فوجیدن رو دیدم و حال و هوایِ آسیاییش مجابم کرد بکنمش بخشی از وبلاگم. یک روزِ رندوم زمستانی در بهمن ماه 1402، اینبار خودم جلویِ فوجیدن وایسادم و سعی کردم تکتک جزییاتِ عکسی که چندین سال جلوی صورتم داشتم رو به یاد بگیرم. همه چیز همون بود، همون فونتِ درشت سفید رنگ، همون دوچرخههای منظم، همون باکسهای رنگیِ شیشه نوشابه. فقط اینبار از پشتِ شیشهی اسکرین لپتاپ نه، از پشتِ شیشهی عینک به فوجیدن نگاه میکردم و در اون لحظه انگار هیچچیز اطرافم تکون نمیخورد، صداها همه محو بودن و فقط یک آوا در پستوهایِ ذهنم میخوند:
از آخرایِ این زمستون سرد گذر کن،
و تا زمانی که روزِ بهاری برسه،
تا زمانی که گلها شکوفه کنن،
یکم... فقط یکم دیگه اونجا بمون!
پینوشت دو: مدتیه باشگاه رفتن رو شروع کردم و این هم یکی دیگه از ضعفهایِ قدیمیای بود که دوست داشتم قبل از تموم شدنِ فوریه بهش غلبه کنم. تا الان که خوب و خوش گذشته، بقیهش رو هم میسپارم به جریان زندگی.
پینوشت سه: این کاربر رسما بیست و سه ساله شد.
- فروغ • 光
- چهارشنبه ۹ اسفند ۰۲
- ۰۵:۱۰