پستها رو میخوندم. هیچوقت نیومدم از ۲۳ مهر حرف بزنم. هوم؟ روزی که فکر کنم آیندمو تغییر داد. به بدترین و تلخترین حالت ممکن. دربارهش حرف نزدم که چطور ۳سال تلاشم همه پودر شد... نه؟ هیچوقت نگفتم که غمش داره از هم میپاشونَتَم. اینکه میترسم این حالِ فیزیکی بدم به این غم ربط داشته باشه. اوهوم؟ نگفتم نه؟
حالا میگم ولی... میگم چقدر شرایطم رقتانگیزه. به مامان نگفتم چون خوشش نمیاد احتمالا... ولی حس میکنم این غم داره میشه یه توده سرطانی! یه چیزی که آخر همه وجودمو میگیره عفونی میکنه.
وضع خرابه خلاصه رفیق! غم و آشوب و بیحوصلگی و سردرگمی و خشم و استیصال در هم پیچیده و یه ترکیبی درست کرده که وجودم نمیتونه هضمش کنه. احتمالا همهشو یهو قی کنه بیاره بالا. کُل دشواریِ وضع فعلی اینه که هیچ خبری از پسرا ندارم و این قلبمو میفشاره.
بعدا نوشت: بیشتر از دوماه ساکت بودم. از دو ماه زندگیِ دانشجوییم حرفی نزدم. نگفتم چهارم آبان حالم بد شُد و تو اتوبوس بیهوش شدم (چقدر رقتانگیز). نگفتم فرداش، پنجم، با بچهها رفتیم چیتگر. نگفتم چقدر خوش گذشت بهم... نگفتم بیشتر از ده ماه بود ندیده بودمشون. نگفتم اون شُد آخرین باری که رضوانه رو دیدم. نگفتم علی از تبریز اومد و صبحش رفتیم پارک ملت صبحونه خوردیم و خیلی خوش گذشت بهمون. نگفتم با علیِ کلاس فرانسهم دعوامون شد و باز آشتی کردیم. نگفتم بیست و سوم آبان اتفاقی جدید تو زندگیم افتاد... اتفاقی که خودم هم باورم نمیشد، هنوز هم باورم نمیشه :)) و در نهایت... نگفتم فردایِ این پست، به مدت یک هفته کلِ دسترسیا به همه چیز و همه کس قطع شد. ما بودیم و دورانِ عَتیقِ اساماس دادن.
- فروغ • 光
- شنبه ۲۵ آبان ۹۸
- ۰۸:۳۶