ترکِ عادت

I don't know what's worth fighting for
Or why I have to scream
I don't know why I instigate
And say what I don't mean
I don't know how I got this way
I'll never be alright
So, I'm breaking the habit
I'm breaking the habit tonight
-------------------------
Linkin Park - Breaking the Habit
  • فروغ • 光
  • دوشنبه ۱۴ تیر ۰۰

لینکین پارک

لینکین پارک گوش میدم و میدونی کجام؟ کارگر شمالی. پارک لاله. رو همون نیمکته. صبحِ زودِ زمستونی. لینکین پارک گوش میدم و میدونی کُجام؟ نشستم تو اتوبوسِ شهرک والفجر-پایانه معین، ردیف دوم، صندلیِ کنار پنجره. میدونی کجام؟ فاطمی. همون آش فروشیه که فرنی و شله‌زرد و کاچی هم میداد و من میخواستم همه‌ش رو بخورم. لینکین پارک گوش میدم و میدونی کجام؟ تقاطعِ جلال-چمران. همونجا که دمِ غروب همیشه ترافیک بود. وسطِ دانشکده مدیریت و علوم اجتماعی و دانشکده فنی و تربیت مدرس. لینکین پارک گوش میدم و میدونی کجام؟ بلوار کشاورز. همون بلوارِ وسطش که جون میده برای پیاده‌روی. تو نوشتِ افزاریِ فرهنگم. یا شایدم همون ایستگاهِ اتوبوسِ سرِ فلسطین. فلسطین رو برم تو؟ عینک‌فروشیا رو ببینم و به مسجد سرِ میدون خیره بشم؟ نه ولش کن... میرم ولیعصر، از جلوی سفارت عراق رد میشم، بی‌آرتی میشینم میام پایین. لینکین پارک گوش میدم و میدونی کجام؟ کفِ مترو نشستم و درحالیکه دور و برم فروشنده‌ها دارن جیغ و داد میکنن، سعی میکُنم تو وُیس برات توضیح بدم که چرا انقدر اعصابم از دستت خُرده! آبان بود نه؟ آره گمونم... لینکین پارک گوش میدم و میدونی کجام؟ طبق معمول میدون ولیعصر، با همون کُلاه خرگوشیِ مسخره‌م. یا کوچه‌ی کیمیا، از پله‌ها اومدم پایین و میبینم و منتظرم وایسادی... میخندم و با طعنه تشکر میکنم که "ممنوووون منتظرم وایسادید جناب!". نمیدونم شایدم تو "آ اِس پ" عزیزم دارم دونات میخورم احتمالا... آخ که چقدر من این مکان رو دوست دارم. لینکین پارک گوش میدم و... تف توش... فکر کنم دیگه نباید لینکین پارک گوش بدم. گذر کن فروغ. تموم شد!

 

دلم میخواد یک‌روز، وقتی که دارم از تهِ دل داد میزنم، بغلم کُنی و بگی "نترس دختر من کنارتم. انقدر فکر و خیال نکن. تا وقتی ما با همیم دیگه هیچی مهم نیست." ولی خوب... نه تو اینجایی، نه من بلدم داد بزنم اصلا!

 

برایِ تویی که اصلا وجود نداری مینویسم. دوستت دارم احمق... خوب؟! ماهِ شش رو کنارت گذروندم و به لطفِ تو حالم خیلی خوب بود. بیا ببینیم ماهِ هفت چطور پیش میره.

 

پی‌نوشت: حتی محتوایِ اینجا هم گهگاهی به من استرس میده. "یکم زیادی چسناله نمیکنی عزیزم؟" نمیدونم... قبلا این‌ها رو رو کاغذ مینوشتم؛ مدتیه مُچم یاری نمیکنه!
پی‌نوشتِ دو (محتوایِ غیر چسناله‌ای که باید تو باززز پست شه طبیعتا ولی من حال ندارم): آقا بابل‌تی چقدر خوشمزه‌س:((( قابلیت اینو دارم هر وعده یه لیوان بخورم.

  • فروغ • 光
  • دوشنبه ۱۴ تیر ۰۰

اعتیاد

شاید باورت نشه ولی موزیک اعتیاد آوره! نمیدونم چجوری ولی هست... تو رو نمی‌دونم ولی برایِ من اثرش سَرِ روز سوم نمایان میشه. بدخلقی، تاریکی، خشم بی‌دلیل؟! اون موقع‌س که یادم میُفته سه روزه آهنگ گوش ندادم! ترسناکه‌ها... نه؟! هر از گاهی، وقتی‌هایی که زیادی غرق شُدم توی سرم، یادم بنداز آهنگِ روزانه‌مو گوش بدم. می‌ترسم از فرو رفتن.

.

.

آخرین باری که از نفس کشیدن و صرفاً وجود داشتن یک نفر کنارم انقدر منزجر و مشمئز بودم، کلاس هفتم بود! این روزها همون انزجار رو به صورت روزمره تحمل می‌کنم. پروندگارا... شکرت.

.

.

چندروزیه تویِ ۹۸ زندگی میکنم. جسماً خرداد ۱۴۰۰اَم اما ذهنم دوسال قبل شناوره. سَرِ فروردین رو میگیرم و میام پایین فیکس تا اسفندش که کرونا شد. آهنگ‌ها... تقصیرِ آهنگ‌هاست. این لعنتی‌ها به ترتیبِ زمان چیده شدن. با یه نگاهِ سرسری بهشون، میتونم پرت شم تو یه لحظه خاص و تموم! دیگه ذهنم رو نمیشه متوقف کرد‌.

.

.

در هر حالتی به دادَم میرسی! کاش یه روز بتونم جبران کنم اینا رو حداقل!

  • فروغ • 光
  • پنجشنبه ۲۷ خرداد ۰۰

صـدا

پسر جدی حس میکنم برای یک روز دیگه هم نمیتونم صدایِ نخراشیده‌ی این زن با اون جُملات مسخره‌ و لوسش رو تحمل کنم. یعنی هر لحظه امکان داره چاقو رو بردارم، یا فرو کُنم تو حنجره‌ اون یا فرو کُنم تو گوش‌های خودم. انشالآه این دو ماهَم به خیر بگذره تا دچار جراحت نشدم. به قول مسافر: "خدا (خدا؟) کمکمون کنه..."

پ.ن: چقدر نق میزنم :)))

  • فروغ • 光
  • دوشنبه ۱۰ خرداد ۰۰

ای بابا

آقای محترم. چهار ماه گذشت و من هر بار اون قیافه‌ی لعنتی‌ت رو میبینم از دلتنگی نمیتونم نفس بکشم حتی.

  • فروغ • 光
  • پنجشنبه ۶ خرداد ۰۰

الکی

پُستِ اینستاگرامیِ چسناله‌طورِ بی‌محتوا، چون خیلی ایموشنالم؛

 

"من جایِ تمام کسانی که
دلتنگت نمی‌شوند
من جایِ تمام کسانی که
بی‌تابِ چشم‌هایت نیستند

جای کسانی‌ که خواسته یا ناخواسته

ترکت می‌کنند

دلتنگت می‌شوم...
من جایِ تمامِ کسانی که
گفتند دوستت دارم و تو ماندی
و آن‌ها نماندند
جایِ تمامِ بوسه‌های نیمه‌راه
آغوش‌هایِ جا مانده
جایِ تمامِ -یادم تو را فراموش- ها
من اصلا جای خودِ خدا هم
دلم برایت تنگ شده
بگذار مردم بگویند کفر می‌گوید
گفتم مردم؟
اصلا من را چه به مردم
من را همان خدا که چشمانِ تو را آفرید
تا من دیوانه‌ات شوم
کافیست.
همه چیز زیرِ سرِ همین خداست
که تو را بی‌هیچ دلیلی انقدر
برایِ دلِ من عزیز کرده
که حتی به وقتِ دلگیری
دلتنگت باشم
همین خدایی که
می‌داند تو گذرت هم این حوالی نمی‌خورد
اما باز کلمات را
مجبور به نوشتن برای تو می‌کند
من
جای تمام کسانی که کنارت هستند
جای تمام کسانی که تو را می‌بینند
جای تمام کسانی که در قابِ چشمانت جا دارند
جای تمام کسانی که تو هرروز از حوالیِ‌شان
گذر می‌کنی
دلم برایت تنگ شده..."

.

.

محسن تویِ اون لیریکِ معروفش -که هیچوقت تبدیل به آهنگ نشد- میفرماد:

"ﺑﺒﯿﻦ ﺍﺯ ﻓﺎﺻﻠﻪ‌ی ﺩﻭﺭ ﺗﻮﺭﻭ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﻢ
ﺗﻮﺭﻭ ﺍﺯ ﻋﻤﻖ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ‌..."

و هر بار، با فکر کردن به این جمله، تصویرِ تویی‌که دورترین نزدیکمی میاد جلوی چشمام :)

  • فروغ • 光
  • دوشنبه ۲۷ ارديبهشت ۰۰

یادگاری

به وقتِ ساعتِ سه‌ شبِ چهارم میِ سالِ بیست و یک. چون فعلاً هیچ پلتفرمی ندارم برای نوشتن اینجا میگم. میگم که چقدر دوستت دارم. میگم هنوزم که هنوزه "با فکرت رو لبام یه لبخند میاد". مهم نیست چقدر ازَم بگیرنت. تهِ قلبم تو همچنان جون و دل منی. قول میدم تا وقتی پاهام قدرت دارن بدوئم سمتت. لطفا تا اون موقع همچنان همونجا بمون. باشه؟

  • فروغ • 光
  • سه شنبه ۱۴ ارديبهشت ۰۰

آخرین بار، ناکُجاآبادِ موعود

میخوام اعتراف کُنم با وجودِ حرفهای پستِ قبلی، باز هم بوژویِ آوریل رو کشیدم. نذاشتم تاریکی پیروز شه. به‌قول مامان پا شُدم و یه "تکونی" به خودم دادم. نمیدونم چقدر دیگه میتونم سرپا بمونم ولی خوب... فعلا وایسادم. حداقل فعلا.

 

یه جا یه جُمله‌ی جالبی خوندم. میگفت فرقِ حسادت و غبطه در اینه که، وقتی حسادت میکُنی، دلت میخواد طرفِ مقابلت بیفته زمین... اگه من پیشرفت نکردم، اگه نَدارم، اگه نمیتونم، دیگران هم نباید بتونَن. اگه من پایینم، تو هم باید بیای پایین. غبطه ولی فرق داره. حسرتش بیشتره... غبطه اونه که: تو بالایی؟ تو داری؟ تو خوبی؟ خداروشکر... خوشبحالت. همونجا بمون. کاریت ندارم. فقط کاش منم میتونستم. کاش منم داشتم. کاش جفتمون با هَم بالا بودیم اصلا.

 

بهت غبطه میخورم. حسادت نه‌ها... غبطه! بهترین‌ها رو برات میخوام و خودت میدونی که چقدر دوستت دارم -نه... احتمالا ندونی!- ولی دروغ چرا... بهت غبطه میخورم. از پشتیبان داشتنت. از اینکه دلت به یکی گرم هست. از اینکه یکی حواسش بهت هست. راستش رو بگم؟ خسته شُدم از تنها دویدن. خسته شدم از خودم مراقب خودم بودن.

 

یه بار دیگه هم این جُمله رو گفته بودم. گفته بودم خسته شُدم از خودم مراقبِ خودم بودن و بهم قول دادی به‌جاش تو مراقبم باشی. نشد... نه نه! نمیخوام انگشت اتهام سمتِ کسی بگیرم. باور کن. نمیخوام کسی رو مقصر نشون بدم. خیلی ساده فقط میگم "نشد"... مهم نیست چیشد که نشد. ذاتِ امر مهمه... مهم اینه که "نشد" و من همچنان تنهایی دارم میدوئم. راستش احتمال میدم از این به بعدم تنها بدوئم. چراکه حس میکنم این تَن، این جسم، این روح، این مغز، ارزشِ همراهی نداره. نمیدونم.

 

پی‌نوشت: فصلِ دوم دِ پرامیسد نورلند هم تموم شد و یه‌ دلتنگیِ خاصی نسبت به اِما، ری، نُورمن رو توی قلبم حس میکنم.
پی‌نوشت دو: درباره‌ت ازم میپرسن و من فقط میتونم بگم من حتی "تو رو آرزو هم نکردم... این یعنی نهایت درد!"

  • فروغ • 光
  • شنبه ۲۸ فروردين ۰۰

به مُـرور

یه جُمله روی دیوار چسبونده بودم:
+یه آدم چه‌جوری منزوی میشه؟
- به مرور!

این روزها بیشتر به خودم فکر میکنم. به روندِ رو به افولی که شخصیتم در پیش گرفته. افول؟ واژه‌ی مناسبیه؟ نمیدونم. شاید بهتر باشه بگم روندِ "تغییری" که شخصیتم در پیش گرفته. تغییرات رو میبینم. با گوشت و پوست و خونم احساسش میکنم. اینکه چطور فروغِ منظمی که تک‌تک اهداف و برنامه‌هاش زمان‌بندی داشت، تبدیل شده به آدمی که حتی از یک‌ساعت بعدش هم بی‌خبره. میبینم چطور آدمی‌که روزی میخواست همه‌ی skill {مهارت‌}های زنده و مُرده دنیا رو یاد بگیره، درِ ذهنش رو رو به هر داده‌ای بسته. جالبه نه؟ حتی زبان‌ها هم منو به وجد نمیارن که هیچ! اتفاقا جبهه گرفتم. باورت میشه؟ انگار ذهنم قفل کرده. نمیذاره هیچ اطلاعاتی واردش کنم. انگار دیگه فضایی نداره که چیزی رو در خودش بگنجونه. میترسم!

 

دوست‌داشتنی‌ها یکی یکی دارن مفهومشونو از دست میدن. هر آنچه که روزی قلبم رو پُر از شادی و نور میکرد، داره به آرومی خاموش میشه. راستش رو بگم حتی دیگه حوصله‌ی بولت‌ژورنال رو هم ندارم. حوصله‌ی اسکچ کشیدن، شکسته نوشتن، استیکر چسبوندن و کادربندی. حوصله‌م به track کردنِ میزانِ آب مصرفی‌م نمیکشه. به مشخص کردنِ مود روزانه‌م. به یادداشت کردنِ پولی که خرج میکنم و یادآوریِ روزهای مهم. راستش رو بگم... حوصله‌م به هیچی نمیکشه! میترسم!

 

خوشحالی‌ها یکی پس از دیگری دارن محو میشن. انگار که هیچوقت نبودن. چیزهای کوچیکِ مسرورکننده‌ی زندگیم دارن از دست میرن و من فقط نشستم. نشستم و کاری از دستم بر نمیاد. شایدم بر میاد؟ اما نه... حوصله‌ش رو ندارم. حوصله‌ی پاشدن و جنگیدن و به چالش کشیده شدن رو ندارم. بخوام دقیق‌تر باشم بهتره بگم دلم "هیچکاری نکردن" میخواد. و اینها ناشی از "تنبلی" نیست، خودت میشناسی منو. نه! نمیدونم ناشی از چیه... شایدم میدونما اما نمیخوام قبولش کنم. نمیخوام بپذیرم که پوچی بهم چیره شده. میترسم!

 

شاید یکی از معدود دلخوشی‌های ناچیزم تویی. تویی‌که داری خودتو به هر قیمتی شده ازم میگیری. برایِ همین ازت دلخورم. برایِ همین از هرکسی که نزدیکت میشه بدم میاد. چون تو مایه‌ی حیات منی و این احمق‌های دوروزه -که ارزشت رو نمیدونن- دارن دورتو شلوغ میکنن. از معدود دلخوشی‌هام تویی هستی که داری با سرعتِ سرسام‌آوری ازم دور میشی. من دارم میدوئم... هنوز دارم میدوئم اما سرعتت خیلی زیاده. زیادی داری بالا میری. زیادی دورت شلوغه. دستم بهت نمیرسه. از دور میبینمت که داری تبدیل به یه نقطه میشی. میخوام سریع‌تر بدوئم اما نمیتونم لعنتی... میفهمی؟ همه‌چیزم داره محو میشه... پاهام از نوک انگشت‌ها دارن پودر میشن. از پاشنه دارم تویِ شن فرو میرم... نمیتونم تندتر از این بدوئم و تو هر لحظه کوچیک و کوچیک‌تر میشی. میبینم که این انسانهایِ احمق ازم جلو میزنن... دلم میخواد داد بزنم و بگم دست از سرت بردارن اما شِن همین الانش هم به دَهَنم رسیده. میترسم!

 

یک روز یه متنِ -شاید- بلندبالا برات نوشتم. اینکه تو خونه‌ی منی؛ هرجا باشی منم همون‌جام. اینکه در نهایتِ روزِ پر زرق و برقِ پُر تجملاتِ پُر ادا اطوارِت، شبی هست که فقط من و تو میمونیم؛ شبی که فقط همدیگه رو داریم. نوشتم روزی‌که به خونه برسم، بهت میگم چقدر رنج تحمل کردم. چقدر غُبار خستگی نشسته رو تنم. اما میترسم روزی‌که برسم خونه، تو از خونه رفته باشی. شرمنده‌م که سرعتم کمه... توانِ کافی ندارم. راستش... انگیزه‌ی کافی هم ندارم دیگه. قبلا برات میخوندم "تا اون روز... یکم دیگه، لطفا یکم دیگه اونجا بمون" اما الان... نمیدونم. حس میکنم حتی به زبون آوردنش هم مسخره‌س. میترسم!

 

اوفاتی از روز، وقتی که از پنجره به نورِ کم‌سویِ اونورِ جنگل نگاه میکنم، از خودم میپرسم اگه با همین فرمون، علایقم رو از دست بدم، تا سال‌های آتی چی میخواد ازَم بمونه؟

  • فروغ • 光
  • يكشنبه ۸ فروردين ۰۰

تاریـک

این روزا حس میکُنم از همیشه تاریک‌تر و کم‌فروغ‌ترم؛
مصداقِ لیریکِ ترک Lonely که میفرمود:
too lazy for a suicide
I just watch the days pass
hoping to die~

  • فروغ • 光
  • شنبه ۱۶ اسفند ۹۹
این‌گوشه از شهر امنه،
من سعی کردم نَمیرم،
انقدر نَمیرم که آخر
این‌گوشه پهلو بگیرم.
به‌جا‌مانـده‌ها