تولدِ هشت سالگیت مبـارک جورابِ عزیزم. یه سال بزرگتر شُدیا... هیچ حواست هست؟
------------------------------------------------
حرف برای گفتن زیاده طبق معمول، ولی مدتیه دستم به سروساموندهیِ افکارم نمیره! یکم انگیزهم هم رفته برای نوشتن حتی... درحال حاضر ساعتهاست نخوابیدم، سرم رویِ گردنم سنگینی میکنه و چشمهام تار میشه هی. اثرات جانبیش یکم رو مُخهها ولی در عین حال باحاله. فروغ بیا بعدا که برگشتیم به این پُست، یادمون بیاد چرا نخوابیدیم و با وجودِ بدن درد و کوفتگیش چقدر خوش گذشت.
.
.
حس میکُنم دوستهام دارن از دستم میرن... دوست که نه! شاید بشه گفت خانوادهم حتی! چی؟ آره... خانواده گمونم. به هرحال مدتیه زندگی کردم باهاشون... باهاشون خندیدم، گریه کردم، هیجانزده شدم، خشمگین شدم و از همه مهمتر، نیرو گرفتم. آره... دارم باهاشون یاد میگیرم چجوری بجنگم. نمیدونم چقدر موفق بودهم ولی حداقل دارم تلاشمو میکنم. همه این احساسات رو باهاشون تجربه کردم و حالا، این حقیقت که تا چند وقتِ دیگه ممکنه نباشن ناراحتم میکنه. دلم نمیخواد بهش فکر کنم. کاش بهش فکر نکنم. اصلا کاش زودتر عبور کنیم از این فازِ دلتنگیِ مسخره که همیشه باهام هست. احمقهای دوستداشتنیِ مهربون من.
.
.
یه دیالوگِ خیلی احمقانه از کارتونِ شگفتانگیزان یادم مونده؛ همونجا که سیندرو (؟ ویلنِ داستان) خطاب به آقای شگفتانگیز میگه: "تو ضعیفی... باید درستت کنم!" فکر کنم بالغ بر هزاربار این عبارت با همین تُن و لحن تو سرم اکو میشه. نمیشه تشخیص داد، ولی میدونم صدای یکی از هزاران فروغِ ساکن تویِ مغزمه. عادت کردم بهش، حتی دلم نمیخواد خفهش کنم دیگه. مثل یک موسیقیِ متن، هست و گوشهای منم بهش عادت کرده دیگه.
.
.
میدونی چرا اینطوری شدی؟ یکی که خودتم نمیشناسی؟ چون میترسی! چون ترسویی. برای هر اتفاقی، قبل از اینکه بیفته، یه راهحل میاری، پا پیش میذاری، خودت رو میندازی تو دل ماجرا، حال آنکه واقعه هنوز حتی رخ هم نداده! از ترسته... نیست؟ از ترسِ برزخ شدنه. از ترسِ خجالتزده شدنه. از ترسِ آکواردیه. میفهمی چقدر انرژی ازت میبره؟ حالیته اصلا؟ نیست دیگه... میپری وسطِ ماجرایی که هنوز حتی اتفاقم نیفتاده چون ازش میترسی. یه عملکرد غریزیه انگار... نمیدونم چجوری درستت کنم. از کی اینطوری شدی اصلا؟ خودت اولین نفر میری، چون میترسی تنهات بذارن. خودت اولین نفر جدا میشی، چون میترسی ازت جدا شن. خودت اولین نفر حرف نمیزنی، چون میترسی نخوان باهات حرف بزنن. متوجهی چقدر انرژی ازت میره دیگه؟ چکارت کنم؟
------------------------------------------------
پ.ن 1: آخ که من دلتنگم برایِ شما آقای محترم. (نه بابا؟ :)) )
پ.ن 2: پسر کِی 8 مرداد شد جدی؟ واقعا میدوئه...
پ.ن 3: ماهِ هفت هم به لطفِ تو خوش گذشت. حس میکنم بعد از این زندگی بیمعنیه. (نه دروغ گفتم :))) )
- فروغ • 光
- جمعه ۸ مرداد ۰۰
- ۲۰:۱۸