تعطیلاتِ چوساگه. جشنِ میانهی پاییز یا برداشت محصول. پونزدهمین روز از تقویمِ قمری چینی که زیر نور قرص ماه کامل جشن میگیرن و کیکِ ماه میخورن و میرقصن -یا حداقل قبلا میرقصیدن- چهار روز تعطیلاته و دوشنبه آخرین روزش محسوب میشه.
جوراب عزیز. چیزی به پایان تابستون نمونده. ترمِ دانشگاه شروع شده و من طبق معمول همیشهام و خودت میدونی که "حالت همیشگی"م چطوریه. احتمالا کمحرفترم و حوصلهی برقراری ارتباط ندارم. درواقع حوصلهی خیلی چیزها رو ندارم. اولینش آدمها.
چوراب عزیز. تابستون گذشت با جمعههای شلوغ هایدلبرگ. با بویِ مرغ سرخشده و پیاز سوخاری گرفتن. با جواب دادن به سوالِ "از کجا اومدی؟" و اسپریِ شویندهی "لاکس". با دلیوریهای پیتزا و مرغ سوخاری و هیزلناتلاتهی سرد. با صدای زنگولهی آشپزخونه و "قیچی ببرم یا چاقو؟". تابستون اومد و رفت و ما سومرو رو گشتیم و برای جونگلی ویش زدیم. انیمه دیدیم و استرینجر ثینگز و از بارونهای موسمی فرار کردیم و چقدر خوشحالم که از بارونها جون سالم به در بردم. واقعا فکر میکردم آخر از شدت افسردگیِ ناشی از بویِ نم و رطوبت، یه کاری دست خودم بدم. تابستون اومد و رفت و من یه قدم از همهچیز دورتر شدم. یه قدم؟ نه، هزار قدم فاصله گرفتم با هر آنچه یه روز عزیز و دوستداشتنی بود.
جوراب عزیز. بیشتر از همیشه احساس عدم تعلق میکنم و فکرم نمیکنم هیچوقت درست بشه. کاش بزرگسالی هیچوقت دستش بهم نرسه.
- فروغ • 光
- دوشنبه ۲۱ شهریور ۰۱
- ۰۴:۴۹