سالِ بیست و یک تموم شد.
---------------------
میدونی چیه؟ با خودم گفته بودم انقدر اینجا نمینویسم و نمینویسم و نمینویسم تا روزی که غم رفته باشه. بیام و بهت بگم سلام جورابِ عزیز. من خیلی خوبم. ولی دیدی که قولم رو شکستم. انقدر ننوشتم و با غم لج کردم که همهی وجودم رو گرفت و حس میکنم دیگه چیزی از خودم نمونده. تویِ سرم سنگینی میکنه. لایِ مویرگهای خونیم خودش رو جا میده. توی ریههام میگرده و آخرِ روز برمیگرده به خونهش تویِ گلوم. دقیقا همون نقطهای که وقتی بغض میکنی درد میگیره؛ همونجا خونه کرده. گفتم لج میکنم و اونقدر نمینویسم تا دست از سرم برداره. ولی برنداشت. میبینی که برنداشت. قسم میخورم تلاشمو کردم ولی نشد. جوراب عزیز. باید اعتراف کنم حتی از حرف زدن پیشِ تو هم خجالت میکشم. میخواستم با خبرای خوب بیام. با حالِ و هوایِ آفتابی. با نور. با لبخند. نشد و از این بابت شرمندهم.
----------------------
میدونی چیه؟ دلم میخواست باهام حرف بزنی. بپرسی چیشده؟ چرا حرف نمیزنی؟ چرا لبخند نمیزنی؟ چرا پیام نمیدی؟ چرا اونجوری که بودی نیستی؟ دلم میخواست بپرسی و من جواب ندم. دلم میخواست ناز کنم و تو باهام صبوری کنی. با این اخلاقِ لعنتیم راه بیای. بدونی که نمیتونم به راحتی دلیلِ دلخوریم رو برای آدمها توضیح بدم. دلم میخواست تو بپرسی و من جواب ندم. باز بپرسی. باز جواب ندم و سومین بار وقتی که واقعا دلت برام تنگ شد، بهت بگم کدوم کارت انقدر قلبم رو رنجونده. بهت بگم چقدر یکه و تنها افتادم و یه گوشه و نیاز دارم حواست بهم باشه. دلم میخواست بهم گوش بدی. دلم میخواست بپرسی و بهت بگم "رفتم؛ محو شدم؛ ناپدید شدم چون حس میکردم به وجودم نیازی نیست دیگه" و تو حرفمو قطع کنی بگی که چقدر بودنم برات مهمه. اینکه جایِ من خاصه. دلم میخواست مثلِ بچهها نق بزنم، گریه کنم، غر بزنم و تو باهام صبوری کنی و بگی که هیچکس "تو" نمیشه. ولی نه... احمق بودم که مثلِ داستانها فکر میکردم نه؟ احمق بودم که فکر میکردم همهچی مثل فیلمهاست. احمق بودم که فکر میکردم فاصله میگیرم و میای دنبالم. احمق بودم که فکر میکردم... هیچی ولش کن.
----------------------
میدونی چیه؟ این روزها فکر میکنم قبلا چی میگفتیم به هم اصلا؟ چی میگفتیم که به خودم میومدم میدیدم ساعتها غرقِ صحبت با این آدمم. قبلاها نقاطِ اشتراک داشتیم؟ یادم نمیاد... این روزها حافظهم رو به زواله. قیافهی چند نفر از عزیزانَم داره یادم میره. ویژگیِ چهرهشون زیرِ دونههای شنِ توی مغزم پنهان شده. مثلِ یه شیشه بُطریِ فرو رفته تو خاک که فقط سَرِش بیرون مونده... میتونی بفهمی یه چیزایی اون زیرهها اما اینکه دقیقا چیه، خدا داند. بگذریم... حافظهم رو به کمفروغ شدنه. این روزها یادم نمیاد قبلاها چیا میگفتم بهت. به چه چیزهایی میخندیدیم. اصلا میخندیدیم؟ تو هم میخندیدی یا فقط من بودم؟ یادم نمیاد. از دور شدن خوشم نمیاد. از دوراهی خوشم نمیاد. از فاصله گرفتن خوشم نمیاد. اما چاره چیه عزیزجانم؟ چاره چیه وقتی مسیرامون با هم یکی بود، ولی مقصد جداست.
----------------------
سالِ بیست و دو شروع شد.
- فروغ • 光
- شنبه ۱۱ دی ۰۰
- ۲۳:۲۹