خوب... دِ پرامیسد نِوِرلند هم تموم شد و من از غمِ نُورمن دلم میخواد مُچاله شم توی تختم:(
چرا یَک سریال خُوب کرهای نمیسازن شروع کنیم؟ موضوعاتِ سریالای فعلی خیلی کلیشهایه...
نمیچسبه... سریال خُوب فقط سریالای مینهو اصن :))
چقدر دیگه مونده؟ حواست هست؟ باز count down انداختی روزا رو بشماری؟
نه واقعا... اینبار دیگه نه... اینبار فقط قصدم نشستن و نظاره کردنِ سرنوشته
اینکه ببینم این گردباد منو کجا میبره؛ کجا میندازتم... کِی تمومم میکنه!
دروغ نگم، بازم یه نیمنگاهی به تقویم دارم؛ گوشهی ذهنم تاریخها رو ذخیره میکنم
و با کوچکترین دلخوشیها زندهم، اما کمتر شده... قبلا هیجان و سرکشی بود؛
الان غم و استیصاله، التماسه.
یادته گفتم غمه داره مثل یه تودهی سرطانی میشه؟ داره از تُو میخورتم؟
غلط نکنم هشتاد درصدِ وجودمو گرفته؛ مثل یه بختک. یه تودهی مذابِ تاریک که جلو میاد
و تخریب میکنه؛ مثل اسید!
کاش درست شه؛ کاش این توده رو برداری. این غم رو خاتمه بدی.
نجاتم بدی قبل از اینکه کامل نابودم کنه.
- فروغ • 光
- پنجشنبه ۲۷ شهریور ۹۹
- ۱۹:۱۷