و من یه روزی بهش میگم. یه روزی که هوا به قدرِ کافی خوب بود. "اگه بتونم" دلم میخواد تو این همین حول و حوش و حوالیِ جغرافیایی، ببرمش جایی که شکوفههایِ صورتی گیلاسی که وعدشون رو داده بود، رو سرمون بریزه.
احتمالا اون گلبرگی که رویِ طرهی موهاش میُفته رو با پشتِ دستم پر میدم و زل میزنم تویِ چشمهایِ درخشانِ درشتش. احتمالا اون موقع دیگه "شکلِ لبخندش شدم." احتمالا از شدتِ لبخند، چشمام تقریبا ناپدید شه و در عین حال تپش قلبمو تویِ گلوم حس کنم. همین الانم حسش برام قابل ترسیمه.
اون روز احتمالا یه پیراهن اُوِرسایز سفید پوشیده و مثل فرشتهها میدرخشه. اون روز بهش میگم. احتمالا بگم!؟ بهش بگم اولین آدمی بوده که عمیقا عشقو نسبت بهش تو وجودم حس کردم. حس کردم چقدر دلم میخواد به اون چهرهی پفکرده با اعضایِ برجسته و چشمگیر، خیره شم. چقدر دلم میخواد در کنار اون لبها بخندم.
اون روز بهش میگم. اون روزی که هوا به اندازهی کافی خوبه.
- فروغ • 光
- جمعه ۲۳ فروردين ۹۸
- ۰۷:۲۸