۲ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

آقای س.ک

وای ولی بذارید اینو بگم...
ما کانِ خودمونو پاره نکردیم که آخرش شما یکی که حتی مدرک زبانم نداره بپذیری آقای س.ک
آخیش راحت شدم :)))
  • فروغ • 光
  • يكشنبه ۲۹ تیر ۹۹

سخت‌گـیر

حتی نمیدونم چی بنویسم دیگه... عجیبه. تاثیرات سنه، چیه؟
دستت به اشتراک‌گذاری نمیره دیگه.
نمیدونما... قبل از تعریف کردنِ وقایعِ زندگیِ راکدم،
خودم به جایِ طرف مقابلم یه "به من چه" به خودم میگم،
و پشتِ سرش دهنم بسته میشه، دستم از کار میفته برای تایپ کردن،
قلمم خُشک میشه،آره خُوب...
اگه بشینیم منطقی فکر کنیم میبینیم واقعا وقایعِ اتفاقیه‌ی زندگیهامون
چه اهمیتی داره برای بازگو کردن؟
 
مامان میگه زندگی رو سخت میگیری... نمیدونم شاید؟
این "بیش از حد" به همه رفتارها و اتفاقات و روابطِ-
-انسانی فکر کردن یه جور سخت‌گیریه؟
اگه آره، پس باید بگم اوهوم... گمونم خیلی سخت‌ میگیرم.
 
سخت‌گیری، کمال‌گرایی، افکار بیش از حد، درون‌گرایی و بی‌اعتمادی (trust issue)...
میتونی تصورشو بکنی؟ همه این‌ها در یک آدم جمع بشه و مدام با خُودش بکشونَدِشون
هرروز با کله‌ای پر از این لعنتیا از خواب بیدار شه و روزشو شروع کنه برایِ هدفی به اسمِ نمردن...
 
امروز یه متن خیلی جالب دیدم درباره‌ی تایپ شخصیتیم؛
نوشته بود i dont love you. i dont hate you. i nothing you.
با خوندنش شدیدا باهاش همذات‌پنداری کردم. مدتِ طولانی‌ایه که به این سطح رسیدم...
به سطحِ لمس بودن و هیچ‌حسی نسبت به هیچ واقعه‌ای نداشتن.
آدمهای زیادی دور و برم هستن که من نسبت بهشون در خنثی‌ترین حالت قرار دارم؛
نه دوسشون دارم، نه ازشون متنفرم. فقط هستن و منم کاری از دستم بر نمیاد.
 
ترسناکه... هیچ کامنتی درباره‌ی هیچی نداشتن
از هیچی خوشحال یا حتی ناراحت نشدن! این اواخر این لعنتی واقعا داره آزارم میده...
کاش بتونم خوشحال باشم واقعا... میشه یعنی؟ جوری شده که یادم رفته حسش چجوریه.
چه حس و حالی داره شاد بودن؟ چجوری بود؟ تهِ دلِ آدم چجوری میشد؟
جسم آدم چه بلایی سرش میاد؟ خنده‌ی واقعی چجوریه؟
 
محتوایِ پیام شبیه یه آدمِ شکستِ عشقی خورده‌ی مخروبه اما نه واقعا... باور کن :))
من اینجا نشستم و اینها رو در مینویسم در حالتیکه حتی عشق رو هم نمیدونم چجوریه.
چه برسه که توش شکست بخورم و مخروب و غمگین بشم... نه!
من حتی اعتقادم به عشق رو هم از دست دادم... با ناباوری به آدم‌های -ظاهرا عاشق-
دور و برم نگاه میکنم... مغزم در هم میپیچه؛ واقعا حسش چطوریه؟
 چه حال و هوایی رو دارن تجربه میکنن اونها؟
 
امیدوارم بتونم شادیه رو تجربه کنم. اون خنده‌هه رو... اون رضایتِ واقعی رو...
میتونم منتظرش بمونم؟ میتونم بهش برسم؟ نوبتِ منم میرسه؟
. . .
 
  • فروغ • 光
  • جمعه ۲۷ تیر ۹۹
این‌گوشه از شهر امنه،
من سعی کردم نَمیرم،
انقدر نَمیرم که آخر
این‌گوشه پهلو بگیرم.
به‌جا‌مانـده‌ها