این همه پلتفُرم برای نوشتن هست...چرا من از همه جا گُریزونم واقعا؟
نمیدونما..حس میکنم علائمِ افسردگی تومه؟ اِممم.. مثلا خیلی وقته "بهم خوش نگذشته"؛ شاید چندین ماهه که "شاد نبودم" ؟!
بگذریم. امروز آخرین امتحانِ آخرین سریِ امتحاناتِ دیماه دبیرستان تموم شد. دلم تنگ میشه؟ نمیدونم شاید [بعدا] باید برگردم و به این فکر کنم که دلم برای مدرسه تنگ میشه یا نه. فعلا فقط هر از گاهی زُل میزنم به یه گوشه و با حسابکتابِ ضعیفِ ذهنیم حساب میکنم چند 'روز' مونده تا پایانش. چند 'ساعت'. چند 'ثانیه' !1!1!1!
مامان میگه برایِ تولدِ {اتمامِ ۱۸سالگیات} بیا جشن بگیریم و دوستات رُو دعوت کنیم. چرا من panicked ام؟ چرا نمیخوام بهش فکر کُنم؟ مگه این نیست که جشنِ پایانِ ۱۸ سالگی و ورود به دنیایِ بزرگسالها باید جذاب و بهیادموندنی باشه؟ چرا من حوصلهی جیغ و داد و سروصدا ندارم؟
هنوزم برایِ 'تولد'م ذوق دارما. هنوز میشینم میشمارم ببینم چقدر تا ۲۷ بهمن/۱۵فوریه مونده؛ اما چرا نمیخوام تصور کنم که اون روز رو کنار دیگرانم؟ دردناکه واقعا. خودمم ترسیدم. هول برم داشته. چرا تویِ تصورات و خیالپردازیام اثری از آدمیزاد نیست؟
تاثیراتِ تنهایی بیش از حده؟ شاید؟!؟ که کمکم یادم میره شکل و شمایلِ 'شلوغی' رو؟ تاثیراتِ درونگراییه؟ نمیدونم.
- فروغ • 光
- دوشنبه ۱۷ دی ۹۷