از کُل دویست و خُردهای پُست وبلاگ قبلی، آخر سر به بازیابیِ 61 تا پُست بسنده کردم.
آخرین پست رو نشد برگردونم؛ پست دیماه 99؛ نمیدونم... دهم؟ یازدهم؟ یهجورایی انگار قسمت نبود.
براش نوشته بودم:
"جورابِ عزیز، خیلی مشغولم... خیلی زیاد! ولی قول میدم زود برگردم و همهچیز رو برات تعریف کنم، باشه؟ از اولِ اولش."
و تمام. چشمانتظار گذاشتمش؛ گفتم که برمیگردم اما وقتی رسیدم، از دست رفته بود. گریه کردم؟ اشک ریختم؟ هقهق زدم؟ بسیار.
طبق معمول اولین نفر بر سرم کوبید: "دیگه داری از کاه کوه میسازی." تو چه میفهمی عزیزجان؟
من لحظهلحظه بزرگ شدنم رو اونجا ثبت کردم. اونزمانی که گوش برایِ شنیدن حرفهام نداشتی، من حرفها رو اینجا نوشتم و نوشتم و نوشتم.
خودم اومدم، خودم نوشتم، خودم برگشتم و بازخوانیشون کردم، خودم هرروز به حماقتِ روز قبلم خندیدم، خودم گریستم، خودم افتادم و خودم پاشدم و جبرِ جغرافیایی باعث شد تو الان انقدر به من نزدیک و همدم باشی؛ وگرنه من همیشه خودم بودم و خودم.
-----------------------------------------------------------------------------
اینروزها بیشتر از غمگین بودن، خشمگینم. خشمگینم از دستت. خشمی که یکی-دوساله، روش سرپوش گذاشتم. خشمی که صبحها با یه لیوان آب، قورتش میدم و یه خَروار خنده میبَلعم روش. خشمی که بیستسال دربارهش حرف نزدم و نزدم. خشمی که نمیذاشت و هنوز هم نمیذاره بینِ عشق و نفرت نسبت بهت تمایز قائل شم. خشمی که دلیلِ لعنتیِ نفسهای عمیقمه.
-----------------------------------------------------------------------------
ده روز پیش با احسان رفته بودم بامِ توچال. تجربهی لذتبخشی بود. قلبا خوشحال بودم از اینکه کنارِ دوست قدیمیم در مرتفعترین نقطه تهران قدم میزنم. فقط یک بدی داشت... چرا نمیشد داد زد؟ من پُر بودم، از خشم، از استیصال، از غم، از دلتنگی، از... حسرت. چرا نتونستم ریههام رو تخلیه کنم؟ تقریبا هیچوقت به خاطر ندارم داد زده باشم؛ مسخرهس نه؟ صدایِ آرومی ندارم اما به ذهنم نمیرسه تابحال تُن صدام به مرحلهی داد زدن رسیده باشه. میخواستم ببینم داد زدن چطوره. حدس میزنم همراه با داد زدن گریهم بگیره. تقریبا صدایِ هر دادی باعث میشه گریهم بگیره، حتی صدای خودم. احتمالا بخاطر همینه وقتی اون روز احسان پشت تلفن تُن صداش رفت بالا، من حس میکردم یه بغضِ بیوقتِ بیدلیل لعنتی اومده تو گلوم... بگذریم. نشد داد بزنم. نشد گریه کنم. نه! فقط دوتایی از اون بالا به آلودگیِ مازوتیِ تهران نگاه کردیم؛ نسکافه خوردیم و از خالهزنکیترین چیزها حرف زدیم. لذت بردم.
-----------------------------------------------------------------------------
با آهنگ Popular Monster همذاتپنداری زیادی میکنم. بعد از تجربهی نسبتا ناموفقی که در رابطهم داشتم، وَرِ منفیبافِ وجودم مهر تاییدی کوبوند بر هیولا بودنم. موجودی سرد که نه میتواند عشق بورزد و نه عشق دریافت کند. ترسناکه! کل اون مدت رو در شگرف بودم که چرا نمیتونم مهری از وجودم بکشم بیرون؟ چرا نمیتونم پاسخگوی محبتی باشم؟ نکنه واقعا چیزی در من مُرده... نه! اصلا بوجود نیومده که بخواد بمیره. نکنه من واقعا یه هیولام؟ همین موضوع یه ترس دیگه به ترسهام اضافه میکنه؛ ترسِ صدمه زدن به اطرافیانم. "تو نمیتونی حال ما رو خوب کنی... بلد نیستی"
پس بهتر نیست از همه دور بمونم؟ نمیدونم.
-----------------------------------------------------------------------------
میتونم بهت اعتراف کنم؟ حسم مثلِ اِما و رِی و بقیه بچههای یتیمخونهس؛ اون لحظهای که داشتن دونه دونه از دیوارهای مزرعه فرار میکردن؛ حسم همون حسِ ترس و دلهره اونهاس؛ سردرگمیِ ناشی از رسیدن به هدف. حسِ اولین سوالی که به محض رسیدن به هدف، مثل پُتک کوبیده تو سرت:" خوب... حالا چی؟" هدفی که براش خیلی دویدن؛ زخمی شدن، بعضیاشون مُردن، شبهای زیادی از استرس خوابشون نبرد، اِما دستش شکست، یکی از گوشهاشو از دست داد ولی بالاخره رسید بهش و اولین لحظهی خارج از دیوارها: " خوب... حالا چی؟"
خودم هم نمیدونم حالا چی؟ ولی میخوام کورمال کورمال پا پیش بذارم. امیدوارم خودت رو ازم نگیری، چون من خیلی ازت انتظار دارم.
پینوشت: راستی، فصل دوم "دِ پرامیسد نِورلند" رو شروع کردم.
- فروغ • 光
- يكشنبه ۲۱ دی ۹۹
- ۰۸:۰۵