احساسِ تافتهی جدابافته بودن نمیکُنما... اما گمون میکُنم نوع دلتنگیم فرق میکنه.
اونروز به مامان میگفتم... حس میکُنم بیشتر از آدمها، دلتنگ روزها میشم، دلتنگ مکانها
دلتنگ آهنگها، دلتنگِ فیلمها.
اونروز به مامان میگفتم... حس میکُنم بیشتر از آدمها، دلتنگ روزها میشم، دلتنگ مکانها
دلتنگ آهنگها، دلتنگِ فیلمها.
همونجوری که همیشه دلم برای فاز تنگ میشه؛ دلم برای زمانهایی که نیمساعت-چهلدقیقه
زودتر از مامان میومدم جلو در. وایمیسادم و آدمها رو میدیدم. شیرینیفروشی روبروی خونه رو میدیدم
میوهفروشی. املاکیهای صف کشیدهی جلوی در. اونهایی که میرن عابر بانک.
تقریبا دیگه میشناختنم... میدونستن پُشت در نموندم. میدونستن این بچهی عجیب
برای یه خرید یه ربعه، قبلش دهها دقیقه میاد جلودر وایمیسه و فقط نگاه میکنه.
اون دوتا درخت سمتِ راستی رو یادته؟ میگفتم مادر و بچهان. دوست بودم باهاشون...
یهوقتایی دلتنگ اونروزها میشم؛ بزرگسالی سخته.
نوع دلتنگیش رو نمیشه توصیف کرد... نمیدونم شایدم بشه.
شبیه دلتنگی برای یه آدم خوبِ مردهس. چیزی که حالتو خوب میکرد و میدونی دیگه
برنمیگرده... از اون دلتنگیِ عشاق نه! از اونهایی که قاطی دلخوریه نه...
از اونهایی که آدم با خودش سروکله میزنه تا به یارش پیام بده و آشتی کنه نه...
از همون دلتنگیهای پر از غم... دلتنگیِ از دست رفتن.
از نظر فیزیکی نمیدونم چجور بیانش کنم. انگار یه چیزی تویِ قلبت پاره میشه.
یه چیزی فرو میریزه تو دلت... هممم... با فکر کردن بهش نفس کشیدن سخت میشه.
حسِ عجیبیه... مثل سرماخوردگی میمونه؛ خُماری، بدنت درد میکنه ولی لذت بخشه.
دقیقا همین حالت. میتونی تصور کنی؟ از نظر فیزیکی، نمیتونم نفس بکشم
اما بازم به فکر کردن و یادآوری ادامه میدم... انگار که... از دردش لذت میبرم.
بگذریم... چقدر دیگه مونده؟ نمیدونم... یک هفته؟ ده روز؟ سه ماه؟ نمیدونم چه عددی بگم
چاره چیست؟ آفرین... صبر.
- فروغ • 光
- شنبه ۸ آذر ۹۹
- ۲۰:۲۲