یه جوری میبینمت انگار تنها چیز روی زمینی.
----------------------------------------
همه چیز راکده... علیالحساب کار شب و روزم شده صبر.
برا بعدشم ببینیم خدا چی میخواد دیگه :))
از معدود مواقعیه که تنهایی داره اذیت میکنه...
باشه قبول، دلم میخواد مثلِ یه دختربچه گریه کنم،
بهونه بگیرم و مامانمو بخوام. هرچند که ممکن نیست؛
پس چاره چیه؟ درسته... صبر. میبینی؟ پس صبر اونقدرام بد نیست؛
رویِ همه بیحوصلگیات یه سرپوش میذاره، موقتا ساکتت میکنه.
عادت کردم به ترفندِ صبر... یهجورایی شرطی شدم دیگه
وقتِ تنگنا خودبهخود میرم رو حالتِ صبوری و سازگاری.
با فاطمه صحبت میکردم؛ از تاریکیِ زندگیم میگفتم...
طبق معمول راهکار نمیخواستم، فقط حرف بود و توضیح و دردودل.
فاطمه گفت خودت یه کاری کردی وجودت از هیچی لذت نمیبره؛
یهجورایی انگار یه چیزِ خاص شده مبنا و هیچچیزی غیرازاون برات لذتبخش نیست.
بیراه نمیگفت. افتادم تو یه باتلاقِ چهارساله، با هر دستوپا زدن، بیشتر غرق میشم.
بگو ببینم توی باتلاق میشه با کوچکترین چیزها شاد بود؟
تو باتلاق زندگی هنوز خوشگلیاشو داره؟
نمیدونم... شاید بازم دارم "سختگیری" میکنم.
امیدوارم بیای از باتلاق نجاتم بدی. خستهام از شناور بودن.
- فروغ • 光
- چهارشنبه ۵ شهریور ۹۹
- ۱۹:۱۶