عنوان این پُست رو گذاشتم "اوکائری"! به ژاپنی یعنی به خونه خوش اومدی.
جورابِ عزیز.
تولدِ 10 سالگیت با یک تاخیر یکماهه مبارک. هفتِ مرداد 92 وقتی اولین بار روی گزینه "ساختنِ وبلاگ جدید" کلید کردم، فکرش رو هم نمیکردم هفتِ مرداد 1402، درحالیکه با سرعتِ 120تا تویِ اتوبان رشت-تهران در حرکتم، به آهنگ After Dark گوش بدم و برایِ غریبهای گریه کنم که حتی درست نمیشناسمش. باورکردنی نیست، میدونم! ولی حقیقت داره. حقیقت داره که خودم رو، فکرم رو، وقتم رو، و در نهایت پولم رو وقفِ غریبهای کردم که بر همه عیان و واضح بود که من و احساس و وقت و انرژیم رو نمیخواست. نمیخواست ولی من اصرار کردم. نمیخواست ولی مصرانه پا کوبیدم. نمیخواست ولی تحمیل کردم و آخر هم خودم بودم که از هم پاشیدم. بگذریم.
بهر روی، جوراب عزیز، من یکبار دیگه به "خونه" برگشتم و اینبار حتی بیشتر قلبم درد گرفت. وقتی صبح از خواب پامیشدم و بویِ نون تازه به بینیم میخورد، قلبم درد گرفت. وقتی مامان میگفت بدو خونه رو جمع کن دایی اینا شام دارن میان، قلبم درد گرفت. وقتی تلفن زنگ میزد و مادربزرگ پشتِ خط بود، قلبم درد گرفت. وقتی رفتم فلان اداره و از استرسِ اینکه "وای الان یه جملهای نگه که من نتونم بفهمم" به خودم نپیچیدم، قلبم درد گرفت. وقتی سرمو گذاشته بودم رو شونهی "ف" و دوستانه درد و دل میکردیم، قلبم درد گرفت. وقتی کنار "غ" توی ماشین مینشستم و شیشه ماشین رو میدادم پایین تا خنکایِ چنارهای ولیعصر، بخوره تو صورتهای از گرما-گلانداختهمون، قلبم درد گرفت. وقتی با بچهها جمع شدیم و آشپزی کردیم. وقتی زدیم و رقصیدیم و ریختیم و خوردیم و نوشیدیم، تو همهی این لحظات، قلب من تیر میکشید و درد میگرفت. حتی -دروغ نگم- وقتی اون شب، ساعت 12 نیمهشبِ شنبه چهاردهم مرداد، توی ماشین کنارش نشسته بودم و با بغض، حرف -حرف که نه، داد میزدم، همونجا هم قلبم درد گرفت. اتفاقا اونجا از همیشه دردناکتر بود. "کاش" ها و "شاید" و "افسوس"ها مثل دونه های نمکی بودن که میریختن روی ترکهای قلبم، و متورمترش میکردن. بهرحال، هر طور که بود با درد یا با خوشی، باز هم سفرمون رو به پایان رسوندیم. توی فرودگاهها دویدیم و پشتِ باجههای چکاین صف کشیدیم و ساعتها روی ابرهای معلق موندیم و اونورِ آبها، آینده مبهم تر از همیشه انتظارمون رو میکشه. بگذریم.
جوراب عزیز.
آخرین تصویرهایی که از اون غریبه دارم، داره به کمکم به صندوقچهی انتهاییِ مغزم منتقل میشه. جایی که خاطرات محو و رو به فراموشی ذخیره میشن. خوشحالم. گذر کردن برایِ بقایِ خودم خوبه! باید لوپِ "شاید اگر من xxxتر بودم، آن وقت yyy" رو بشکنم و معادلهش رو حل کنم و کُدهاش رو دیباگ کنم و پیکربندیش کنم و منتقلش کنم به همون صندوقچهی انتهایی. آخرین تصویرهایی که ازش تو ذهنمه، کمرنگه ولی سمبلیکه. اتفاقا همین سمبلیک بودنش باعث میشه حل و فصل کردنش سختتر بشه. چون حالا دیگه هر چیزی که نشونی از اون سمبل داشته باشه، میخواد دوباره بهم یادآوریش کنه. آخرین تصویرهایی که از اون غریبه تو ذهنم دارم، آمیخته شده با شب. شب برایِ من نمایانگر لحظاتیه که کنارش بودم؛ ثانیههایی که دلم نمیخواست بگذرن، دقایقی که دلم میخواست نگهشون دارم. شب، یادآور حالتِ نشستنش پشت فرمونه. یا نیمرخش. یا عینک، یا دستاش. شب یادآور سیگار و قهوه و بارونه و شیشهی بخار گرفته ماشین. شب یادآور چراغهای اتوبان و خیابونهای بدون ترافیکه و در نهایت، شب یادآور منه درحالیکه قلبم با هیجان میکوبید و با خودم میگفتم پسر! این اولین باره که همچین حسی دارم. بگذریم.
جوراب عزیز.
پس فردا، ترمِ جدید شروع میشه و امیدوارم که دیگه به "شب" فکر نکنم. امیدوارم زود بخوابم و زود بیدار شم و همهی وقتم به روشنیِ روز بگذره و قبل از اینکه تاریکی دستش بهم برسه، دوباره توی رختخواب پناه بگیرم. این ترم احتمالا همهچیز سختتر و حوصلهسربرتر خواهد بود، دلم به اون کلاسِ "تاریخ و فرهنگ" خوشه وگرنه الباقیش، بنظر میاد قراره با اضطراب بگذره. پس از اتمامِ سریال Vis a Vis به زبانِ اسپانیایی علاقهمند شدم و خیلی دوست داشتم -اگر تعدادِ واحدهام بهم اجازه میداد- کلاسِ اسپانیایی بردارم. واقعیت، تصمیم داشتم هر ترم، حداقل یه درس از زبانهای مورد علاقهم رو بردارم تا خشکی و دشواری رشتهم رو یکم هموار و دوستداشتنیتر کنه، ولی چه کنم که وقت کمه و واحدها محدود. بچهها یکی پس از دیگری پیامهای خداحافظی تویِ گروه میذارن و با هر پیام، پشتِ من بیشتر میلرزه که کی میمونه وقتی یکی یکی قراره پراکنده بشیم؟ بگذریم.
جوراب عزیز.
نمیدونم دفعه بعدی که برات حرف میزنم، کِی خواهد بود. اما تلاشم رو میکنم زود به زودتر بیام. تولدِ 10 سالگیت مبارک، دختر بچهی شیرین.
————————
پ.ن: حس میکنم یه اتفاقاتی داره میفته که اگه واقعا جدی بشه، رکوردِ دورترین مسافتی که میتونستم طی کنم تا به کسی وابسته بشم رو خواهم زد :)) فعلا که خبری نیست، بعدا بهت میگم.