جورابِ عزیز. این صدمین پست وبلاگه!
ژانویهی سال بیست و پنج رو متفاوت شروع کردم. پا گذاشتم به کشورِ ناشناختهها. به یکی از قدیمیترین تمدنهای بشری. به جایی که رفتن بهش حسی آمیخته از ترس و هیجان و سردرگمی داشت. در خیابونهای -بنظرم- کمنور پکن راه رفتم و داخلِ لانگپدینگ پشمی پناه بردم تا سوز منفی هفت درجه من رو نکشه! خوشبختانه زنده موندم و لباسِ سنتی سلسلهی چینگ رو پوشیدم و وسطِ کوچه "تنگهورو" خوردم و با انسانها چینی حرف زدم و یکبار دیگه یادم افتاد که چقدر زبان و تاریخ و فرهنگ رو دوست دارم.
اینبار ولی خونه، چالش برانگیز بود. نمیدونم من با اوقات تلخی شروعش کردم یا واقعا بچه ماری که داشت رویِ برفها میخزید اوقاتش تلخ بود؟ هر چی که بود، اینبار درد کشیدم و حسرت خوردم و فهمیدم که وقتی "همه چیز" داری یعنی در واقع "هیچ چیز" رو کامل نداری. زمان داره میگذره و من هربار در لبهی بیتعلقی وایمیسم و با خودم فکر میکنم که همهی این شهرها، این آدمها، این ساختمونها، این خونهها موطن من هستند و نیستند. دارمشون و ندارمشون و هرچقدر بیشتر بگذره، روز به روز به تعداد خاطرههایی که میسازم که دل کندن رو برام سختتر میکنه، افزوده میشه. دو صباح دیگه با این همه خاطرههایی که به هیچجا و هیچکس و هیچمکانی تعلق ندارند چکار کنم؟
بگذریم. پیچیده گفتم. پیچیده فکر میکنم و پیچیده مینویسم. حلاجی اوضاع ازم ساخته نیست. صرفا باید پیش برم تا ببینم چی پیش میاد. بهرحال، جوراب عزیز! من باز هم به خونه برگشتم. اینبار هم -مثل هربار دیگه- از دیدن چهرهی تکتک اون آدمها خوشحال بودم. از راه رفتن تو ولیعصر برفی خوشحال بودم. از "اسنپ شما رسید" خوشحال بودم. از خوردن قارچ سوخاری بالایِ بام پارک پرواز، درحالیکه پرچمهای حیاط هتل اسپیناس پالاس توی باد میرقصیدن خوشحال بودم. از راه رفتن کنار مامان، توی خیابونی که آسفالتش افتضاحه خوشحال بودم. از خوردن کباب کثیف زیر پلِ شنبه بازار و چپ و راست لرزیدن بخاطر نم بارون خوشحال بودم. از رقصیدن با "بعد از نسترن هیچی دیگه نمونده باقی". از عوارضی اتوبان. از تلهکابین. از نقاشی با دخترک موفرفری. از صبحانه لب ساحل. از رقص نور. موزیک. سوت. جشن. از تخممرغ شکستن جلوی پای مسافرِ قدیمی. از یوجین چوی. از ارتش عدالت چوسان. از اسکویید گیم. از مبلِ چستر سبز رنگ. از ماشین ظرفشویی. از گالری تشدید و پرنده آهنی. از همهی این لحظات کوچیک کوچیکِ trivia خوشحال بودم. با اینکه بارِ رنج و خشم و حرص و کفر زیادی روم بود ولی از دیدن بزرگ شدن کوچولوها خیلی خیلی خوشحال بودم.
با همهی اینها عزیزم، بذار بهت اعتراف کنم اینبار خوب رُسمو کشیدی و شیرهی جونم رو در آوردی. اینبار خوشحال بودم، ولی قلبم پر از خشم بود. غصهی بزرگِ ناشی از اعتماد بیجا و سهلانگاری خودم انگار یه غبار کدر آزاردهنده انداخت روی همهی این لحظات کوچیک جزیی و ناراحتم که نشد بیشتر از این خوشحال باشم. چه میشه کرد... چارهای نیست! همیشه اونجوری پیش نمیره که برنامهش رو ریخته بودیم. مگه نه؟
----------------------------------------------------------------------
جوراب عزیز. باید اعتراف کنم اینبار هم چشم انتظار بودم؛ اینبار هم خودم حقیر کردم. اینبار هم از ته دلم خواستمش. اینبار هم نشد بیتابی نکنم. اینبار هم دویدم. به دل خطر زدم. صبر کردم. انتظار کشیدم. تحمل کردم و باز هم نرسیدم. به قولِ مردِ شرقیِ شهریورماهی: "من میخوام همیشه جلوی چشمم باشی، ولی تو مثل ماهی از دستم در میری." عزیزم... نمیدونم کی میخواد امید واهی من برایِ رسیدن خاموش شه و انقدر در تقلای گرفتن ماهی، هوای خالی رو چنگ نزنه. خودم که خستهام، بنظر میاد روحم هنوز اونقدر خسته نشده که گذر کنه...
----------------------------------------------------------------------
بگذریم، این کاربر رسما بیست و چهار ساله شد.